«علاءالدین قاسمی» سفیر تعزیه در صحنههای جهانی بود
- شناسه خبر: 61978
- تاریخ و زمان ارسال: 11 تیر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

محمدرضا مقدم
مقدمه
«علاءالدین قاسمی» یکی از مهمترین شهادتخوانان دستگاه تعزیه ایران بود که عمری بیش از 50 سال را در این راه طی رد. تبحر در خواندن، احاطه کامل بر موسیقی تعزیه و آشنایی با ردیفهای موسیقی و تسلط دقیقش بر نسخههای دست اول، از او تعزیهخوانی ممتاز ساخته بود.
مرحوم استاد قاسمی دارای لحنی خوش بود و همچنین از دینامیک صدایی قوی برخوردار بود. اعتقاد باطنی به دستگاه امام حسین در کنار احساسات قوی او را به جایگاه رفیعی در هنر تعزیهخوانی رسانده بود که اوج هنر بیهمتایش را میتوان در تعزیه «املیلا» و «علیاکبر» و بسیاری دیگر از آثارش مشاهده کرد.
علاءالدین قاسمی سال 1332 در طالقان متولد شد. بسیاری از مردم او را با سریال نوستالژیک شب دهم و صحنههای تعزیهخوانی این سریال میشناسند اما آوازه شهرت او در دهه هشتاد به آمریکا و فرانسه و آلمان رسید و بارها در کشورهای اروپایی به هنرنمایی پرداخت. این تعزیهخوان شهیر قزوین و کشور در 20 بهمنماه سال 1401 بعد از مدتی بیماری به دیار حق شتافت تا هنر تعزیهخوانی ایران داغدار یکی از نامآورترین فرزندانش شود.
نوشتار پیش رو حاصل صحبتهای او در یکی از معدود فیلمهای به جای مانده است که در مورد بیوگرافی خودش صحبت میکند. متاسفانه نام و تصویر شخصی که با او مصاحبه یا صحبت میکند مشخص نیست و ما نیز اطلاعی در این مورد نداریم تا رسم امانتداری را حفظ و نام او را قید کنیم. تنها کاری که از دست نگارنده برمیآمد تبدیل صحبتهای او به متن پیش رو است که تقدیم شما فرهیختگان میشود تا یادبودی باشد از استاد علاءالدین قاسمی که در زادگاهش ناشناس است. روحش شاد و یادش گرامی.
تعزیهخوانی کودکان روی پشتبام مسجد و عاصی شدن تعزیهخوانها
55 سال است که تعزیه میخوانم. تعزیهخوانی را از طالقان شروع کردم؛ یک دهی در پایین طالقان هست به نام نوده. بچه که بودم علاقهمند به تعزیه شدم آن زمان کسی تعزیه را به عنوان هنر نمیشناخت. مسجدی در نوده داشتیم که یک گروه محلی در آن جا تعزیه میخواند. میرزا علییار یوسفی یکی از برجستهترین تعزیهخوانهای آن زمان سرپرست این گروه بود که من نیز شاگردش بودم. از همان دوران بچگی به تعزیهخوانی علاقه زیادی داشتم به همین دلیل یک گروه از بچههای همسن و سال خودم را جمع کرده بودم و در پشتبام مسجد تعزیه میخواندیم. تعزیهخوانها در حیاط تمرین میکردند و ما هم در پشتبام به خیال خودمان تعزیهخوانی میکردیم. در واقع مخل آسایش آنها شده بودیم. تا حدی که به فکر چاره افتادند؛ چون ما واقعا مزاحم کارشان شده بودیم. پرسوجو کردند و متوجه شدند که من سردسته آنها هستم. گفته بودند که اگر این بچه را متقاعد کنیم قائله ختم میشود. خدا میرزاعلی را رحمت کند؛ با من هیچ برخوردی نکرد؛ آدم دنیا دیدهای بود. به خوبی یاد دارم که سرکوچه ما یک پله شبیه سکو بود. من نشسته بودم همانجا و بازی میکردم. میرزاعلی یک دفعه آمد و من را غافلگیر کرد. دستم را محکم گرفت؛ من ترسیده بودم. گفت نترس کاری ندارم میخواهم با تو صحبت کنم. لحنش خیلی محترمانه بود. گفت ببینم تو انگار خیلی تعزیه دوست داری. من هم با اشتیاق گفتم آره خیلی تعزیه دوست دارم. گفت دوست داری تعزیه بخوانی که من با شوق گفتم: «آره؛ مگه میشه، آخه من بلد نیستم». میرزاعلی گفت تو نگران نباش. من شب میآیم و از پدرت اجازه میگیرم تا تو وارد دستگاه تعزیه بشوی. من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. از شوقی که داشتم خداخدا میکردم که زودتر شب شود تا بتوانم تعزیهخوان شوم.
رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگی
آن زمان هنوز طالقان برقکشی نشده بود و چراغهای نفتی در خانهها سوسو میزد. مادرم برای روشنایی چند تا چراغ در خانه روشن کرده بود. شب که شد به مادرم گفتم یک وقت چراغها را خاموش نکنی. مادر گفت چرا؟ مگه چه خبر شده! گفتم میرزاعلی میخواهد بیاید و اجازه من را از بابا بگیرد تا من هم تعزیه بخوانم. مادرم با تعجب گفت: «چی؟ تعزیه بخوانی! مگه تو تعزیهخوانی پسر!؟»
خلاصه شب میرزاعلی آمد و پدرم از حضور وی خیلی خوشحال شد و گفت که چه خوب؛ من خیلی خوشحال میشوم که شما به پسر من تعزیهخوانی یاد بدهی. به این ترتیب آموزش من زیر نظر میرزاعلی شروع شد. مدت کمی بود که با گروه تمرین میکردم. دو یا سه روز مانده بود به عاشورا. نقش عبدا… را در تعزیه دادند به من؛ خواندم و خیلی مورد تشویق هممحلیها قرار گرفتم. منم خیلی راضی بودم. یک سالی با این گروه همراه بودم و هر کجا که میرفتند من هم همراهشان بودم. نسخههای کوچک را به خوبی یاد گرفته بودم. با اینکه سواد زیادی نداشتم تعزیه طفلانمسلم را دو روزه حفظ کردم. البته کمی سواد قرآنی داشتم. آنها میگفتند من حفظ میکردم و در ذهن نگه میداشتم.
مدت 7 یا 8 ماه بود که برای تعزیه به مسافرت رفته بودیم. وقتی برگشتم پدربزرگم متوجه شده بود که من تعزیهخوان شدهام. ناگفته نماند که پدربزرگ و دایی من تعزیهخوان بودند و در قزوین زندگی میکردند. پدربزرگم منتظر بود تا من از سفر برگردم. به محض اینکه من را دید گفت تو اگر میخوای تعزیه بخوانی چرا با خود من نمیخوانی! من هم گفتم شما تا حالا از من نخواستید و من هم بلد نبودم تعزیه بخوانم و تازه یاد گرفتم؛ چون شنیده بود که من نسخه طفلان مسلم و سکینه را یاد گرفتهام و بلدم بخوانم. خلاصه این شد که من را همراه خودشان به قزوین بردند. در قزوین کمی درس خواندم تا بتوانم به راحتی بخوانم و بنویسم. 7 یا 8 سالی هم در قزوین با پدربزرگم تعزیهخوانی کردم. پدربزرگم یک خانه بزرگ داشت و همه تعزیهخوانهای قزوین و شیراز و اطراف در خانه او جمع میشدند و به قولی پاتوقشان آنجا بود؛ تا حدی که یک نفر هر روز به مادربزرگ من کمک میکرد تا ناهار و شام برای تعزیهخوانها مهیا کند.
مهاجرت به تهران و راه یافتن به گروه تعزیهخوانی حاج تقی عشقی
زمانی که در قزوین تعزیه میخواندم، مدام یک حسی به من میگفت باید خیلی بهتر از این بخوانم؛ باید بالاتر بروم. این شد که موسیقی تعزیه را از داییام یاد گرفتم. او علیاکبر میخواند و موسیقی را هم خوب بلد بود. به ردیفها تسلط داشت و آموختن این موارد برای من خیلی مهم بود. تا آن زمان فقط اسم ردیفها و آوازها را بلد بودم مثلا شور، بیات راجه، افشاری و… یک سری را هم آنقدر گوش داده بودم همین که میخواندند میگفتم این آواز افشاری است یا چهارگاه است و… دست و پا شکسته موسیقی تعزیه را بلد بودم.
پدربزرگم دید من خیلی انرژی مثبتی برای آموختن دارم. گفت دیگر قزوین برای خواندن ما کوچک است باید برویم تهران. همین شد که ما کوچ کردیم و رفتیم تهران. اولین جایی که رفتیم خانه مرحوم حاجهاشم فیاض یکی از بزرگان تعزیه بود که روحشان شاد باشد. ایشان برجستهترین تعزیهخوان زمان خودشان بودند. ما یک گروه بودیم که رفتیم تهران و این بنده خدا هم خیلی از ما استقبال کرد. حاجهاشم ما را به مرحوم میرزا تقی عشقی معرفی کرد. ما با حاجتقی یک سری تعزیه خواندیم و بعد من بازهم راضی نبودم و میخواستم بیشتر پیشرفت کنم. متوجه شدم یک گروه هست که از گروه ما خیلی برجستهتر است. خوانندههای خیلی خوبی دارد. مرحوم سلیمانی و مرحوم نورانی مرحوم ترابی و مشذبیحا… که از سرآمدان دوران خود بودند در این گروه شبیهخوانی میکردند. یک گروه خیلی حرفهای بودند و من توانستم وارد گروهشان شوم. 20 سال با آنها کار کردم. اولین جایی که با آنها تعزیه خواندم طرفهای خوانسار بود که مرحوم سلیمانی هم حضور داشت. به یاد دارم که آن سالها در جشن هنر هم برنامه اجرا کرده بودیم.
40 شب اجرای تعزیه در آمریکا و تحسین مردم نیویورک
سال 80 دعوت شدیم نیویورک. 45 روز آنجا بودیم. در اجرای اول من تعزیه حر خواندم. اجرای اول خیلی برای ما مهم بود. این نکته را هم بگویم در آمریکا اگر خبرنگاران و روزنامهنگاران از یک برنامه گزارش خوب تهیه کنند و به اصطلاح مثبت بنویسند آن برنامه در اجراهای بعدی با استقبال خیلی زیادی مواجه میشود یعنی مردم تا این حد به رسانهها اعتماد دارند.
گروه ما در مرکز فرهنگی منهتن تمرین میکرد. یک چادر بزرگ سیرک برای تمرین ما در نظر گرفته بودند. اسب، گوسفند، شتر و هرچیزی که برای تعزیه نیاز داشتیم آن جا بود. اتفاقا تخت گرد هم بود و ما از دیدن این امکانات خیلی خوشحال شدیم.
روزی که قرار بود فردایش تعزیه بخوانیم روزنامه نیویورک تایمز دو صفحه به طور کامل در مورد تعزیه نوشته بود و اتفاقا تعریف و تمجید هم کرده بود. همین باعث شد در 40 شبی که در نیویورک برنامه داشتیم هر شب 1000 نفر تعزیه ما را تماشا کنند و بلیت 85 دلاری بخرند. حتی یک شب کارمندان سازمان ملل میخواستند برای تماشای تعزیه بیایند که همه بلیتها فروخته شده بود و نتواستند برنامه را تماشا کنند.
اولین اجرا که تمام شد، من نقش حُر میخواندم. همه ایستاده بودند و ما را تشویق میکردند. تشویقها آنقدر ادامه داشت که ما 6 بار از چادر خارج شدیم و دوباره برگشتیم تا در مقابل تشویقکنندگان تعظیم کنیم. من همانجا نشستم روی تخت تعزیه گریه کردم و از امام حسین تشکر کردم؛ چون غیر از معجزه هیچ چیزی نمیتوانست مردمی را که حتی زبان ما را نمیدانستند به شور و اشتیاق وا دارد. تنها اطلاعاتی که داشتند بروشوری بود که جلوی درب ورودی توزیع میشد تا تماشاگران مختصر اطلاعاتی در مورد تعزیه به دست بیاورند.
خرد شدن پا زیر سم اسب
بعد از آمریکا مدتی بعد به فرانسه دعوت شدیم. شبی که از پاریس برگشتم فردا صبح از اصفهان به من زنگ زدند و گفتند ما یک تعزیه داریم و شما حتما تشریف بیاورید. من هم خسته بودم و نمیخواستم بروم. همسرم به زور گفت برو؛ اینها زحمت کشیدند و تو را دعوت کردند. الان میگویند فلانی یک بار رفت فرانسه و حالا دیگر به اصفهان نمیرود. خلاصه من راهی اصفهان شدم. رفتیم خمینیشهر دیدم 4 یا 5 هزار تماشاگر نشستند و 30 و 40 تا اسب آوردند. پرسیدم میخواهید چه تعزیهای اجرا کنید که گفتند تعزیه حر. خواستم نقش امام را بخوانم که گفتند نه تو شبیه حر را بخوان. خلاصه خواندم و رسیدم به زمان زرهپوشی. گفتم اسب را بیاورید. دیدم 4 و 5 نفر یک اسب مشکی را گرفتهاند و میآورند. یکی چشمش را گرفته بود یکی گردن و یکی دمش را. پرسیدم چه کسی قرار است سوار این اسب شود که گفتند خود تو. گفتم با وضعیتی که میبینم این اسب مرا میکشد. گفتند یعنی چی! تو هزار بار سوار اسب شدی. کاری نداشته باش فقط سوار شو. منم سوار شدم دیدم خیلی راحت است ولی سرعتش خیلی خیلی بالاست. اسب من را جذب خودش کرده بود. رسیدیم به صحنه شهید شدن پسر حر. میخواستم این صحنه را هم با اسب اجرا کنم. سوار شدم و شروع به دور زدن کردم. محوطه خاکی بود و در این فاصله قسمتی از محوطه را آبپاشی کرده بودند. اسب تا رسید به زمین خیس، پاهایش باز شد. سوارکار همیشه باید آماده باشد تا در این طور مواقع سریع به پایین بپرد. من به همراه خودم لباس و کفش نبرده بودم؛ یک جفت کفش به من داده بودند که بخشی از آن آهنی بود. از قضا قسمت آهنی کفش در رکاب اسب گیر کرده بود. من به صورت معلق در کنار اسب مانده بودم. اسب با همان حالت یک دور کامل زد و همان جایی که من افتادم اسب به روی پاهاش بلند شد و روی پای من فرود آمد. پای من خرد شد ولی تعزیه را با عصا ادامه دادم. من را بردند بیمارستان پایم را گچ گرفتن و آوردند تهران.
دکتر گفت «تو که پات سالمه پاشو برو»
یک دکتر خانوادگی داشتیم. همسرم عکس را برداشت برد پیش او. دکتر گفت باید تا دو روز آینده عمل بشود در غیر این صورت باید پایش را قطع کنید. شب چهارشنبهسوری بود دسترسی به دکتر نداشتیم. یک خانم دکتری نزدیک میدان آزادی بود؛ تماس گرفتیم و منشی گفت اگر تا نیم ساعت دیگه نیایید دکتر میرود. خلاصه پای من را عمل کردند و گفتند تا 40 روز نباید پایت را تکاندهی. به گروه گفتم شما بروید سیرجان من هم با آمبولانس میآیم. اینها رفتند و من هم شب تنها در خانه خوابیده بودم. آدمها گاهی به یک نقطهای میرسند که دیگر هیچ چیزی برایشان جذابیت ندارد. به چیزی فکر میکنند که شاید نشدنی باشد ولی میشود. من در روایتها خوانده بودم که اگر بعد از زیارت عاشورا امام حسین را به مادرش حضرت زهرا(س) قسم بدهی؛ هر حاجتی که داشته باشی برآورده میشود. من با یک حالت خاصی روی تخت خوابیده بودم. به نظرم معجزه از این بالاتر نمیشود. من شب خوابیدم؛ دیدم در میدان آزادی روی صندلی نشستم و یک نفر هم بغلدست من نشسته. سیل جمعیت خانمهایی که چادر مشکی بر سر دارند در حال عبور و مرور هستند. من به بغلدستیام گفتم: چه خبر شده! گفت خبر نداری! قراره خانم حضرت زهرا بیایند و همه دارند میروند استقبالش. من دست و پایم را گم کردم و گفتم کجا بروند! برای چی بروند!؟ شخص بغل دستیام گفت میخواهند بروند تعزیه. پرسیدم پس چرا کسی به من نگفت! حالا چه کسی میخواد تعزیه بخواند؟! گفت تو. گفتم من! من که پام شکسته. گفت کدام پا؟ گفتم ایناها. با مشت زد روی پام و گچ شکسته شد و گفت تو که چیزیت نیست پاشو زودتر برو.
در همین حال و هوا بودم که همسرم از سر و صدای من آمده بود بالای سرم و گفت: «چیه… چه خبرته». من از خواب پریدم. پرسید با کی داری حرف میزنی؟ ترسیده بودم هیچی نگفتم. متوجه شدم درد پام از بین رفته است؛ چون قبل از خواب درد وحشتناکی داشت و دارو میخوردم. خلاصه فردا صبح من را در آمبولانس خواباندند و به طور درازکش بردند سیرجان؛ همسرم هم همراه ما بود. روز چهارم جلوی تکیه تعزیه متوجه شدم واقعا هیچ دردی ندارم ولی باز هم هیچ حرفی نزدم.
سیرجان که بودیم عمو خلیل من را دعوت کرد خانه خودش. توی ماشین نشسته بودیم که به من گفت آقای قاسمی مردم فکر میکنند من دروغ میگویم که تو آمدی سیرجان. حالا من چه کار کنم؟ تو پایت را عمل کردهای، گلویت که سالم است. بیا و تعزیه حضرت زهرا اجرا کن. روی تخت باش و فقط بخوان. همین که گفت تعزیه حضرت زهرا تن من لرزید. ماجرای خواب دوباره آمد توی ذهنم. گفتم باشه قبول. خلاصه من تعزیه حضرت زهرا را خواندم و رسید به وصیت حضرت زهرا(س) به حضرت مولا. یک دفعه فراموش کردم پایم عمل شده و شروع کردم به راه رفتن. خیلی راحت حرکت کردم. تعزیه که تمام شد همه ریختند سر من که تو نباید حرکت کنی تازه عمل کردهای و …
هرچی گفتم درد پای من به طور کامل خوب شده کسی باور نکرد
حرف آخر را بگویم. آمدیم تهران. من را بردند بیمارستان. دکتر تا چشمش به من افتاد گفت هنوز 40 روز نشده آن وقت تو با پای خودت راه افتادی آمدی اینجا. برو عکس بگیر و بیا و آزمایش بده. دوباره باید بروی اتاق عمل. قبل از رفتن به اتاق عمل دکتر معاینهام کرد و گفت پایت را تکان بده این طرف و آن طرف کن و فلان کار و…
دکتر پرسید تو چه کاره هستی؟ گفتم صنعتکارم. گفت شغل دوم هم داری؟ گفتم آره تعزیهخوان هستم. گفت شبیه چی میخوانی؟ گفتم همه چی؛ همه شخصیتها. گفت نه دقیق بگو یعنی چی؟ گفتم شبیه طفلان میخوانم حر میخوانم، امام حسین میخوانم. حضرت زهرا و… اسم دکتر را هنوز به یاد دارم؛ نام خانوداگیاش ابراهیمزاده بود. یک دفعه گریه کرد؛ خیلی هم گریه کرد.
گفت ببین این یک چیز نادر است. پای شما خرد شده و حالا بعد از 20 روز خوب شده؛ خیلی عجیب است. من میدانستم که مشکل پایم حل شده ولی این بنده خدا نمیدانست موضوع چیست. دکتر به همسرم گفت این آقا کاملا سالم است و اصلا نیازی به عصا ندارد.