عرق سوز به خاطر چرک کف دست!
- شناسه خبر: 37134
- تاریخ و زمان ارسال: 26 خرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
یک نفر با اشک و رشک گفت: نان اسم اعظم خداست.» آن یک نفر لابد میدانست صدها سال پس از هجرتش به اعماق تاریخ، مردی محترم تر از خرداد چند نفس مانده به تیرماه، ظهرها در بالای شهر و شبها در پایین همین شهر دامن به تن میکند، سیگاری میگیراند و برای برپا کردن بزم شادی مردمان، کلاه میکی ماوس را بر سر میگذارد. هم او که در هرم گرما با اطوارهایش لبخند را بر لبها مینشاند تا شب با نان گرم، پنیر و مربای بالنگ به خانه برگردد و ستارههای لبانش را پر بدهد بر رف دیوار تا شاید صدای لبخند طفلهایش را بشنود و کمی تا قسمتی کیفور شود.
مرد در نبرد سهمگین با زندگی، علاجی ندارد جز تقریر نداشتههایش و شاید برای همین تا پاسی از شب جلوی در ورودی فست فود با صدایی گنگتر از پوچی برای آدمها شکلک در میآورد و در جزّ و جزّ غائله روزگار به خاطر چرک کف دست، در گرما عرقسوز میشود و دم نمیزند.
به گمانم آن یک نفر این روزها را در آینه محدب خیالش دیده بود که بیواهمه اقرار کرد نان اسم اعظم خداست و بعد در هجای هوایی پریشان، قلبش به خاطر آیندگان شعلهور شد.
من تصور میکنم این مرد در هرم گرمای آخر بهار دوست دارد به جای تکثیر شخصیت کارتونی والت دیزنی در جلد یک قناری فرو رود و از صبح تا شب زیر گوش گیتی چهچهه بزند و کاری کند که زنجرهها لای درختان کاج، شیدای عندلیبهای حنجرهاش شوند.
اما زندگی با هزل و هجو میانهای ندارد و مرد نگونبخت اگر دامن لاجوردی را بر تن نکند و با نقشهای به نظر ساده، گلخندهها را بر لبان آدمهای بیحوصله ننشاند، شب مجبور خواهد شد در پارک بخوابد تا با چشمهای خویشتن نبیند که سوگلیهایش تافتون بیات را سق میزنند و در حسرت تیله و توپ پلاستیکی از چشمهایشان خون میچکد. راستی چه میشد اگر هیچ کس زیر تگرک فقر و فاقه و فلاکت برای حرمان دست تکان نمیداد و صدای موهوم مرگ چراغ هیچ خانه و آشیانهای را زودتر از موعد، خاموش نمیکرد!
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست!