عرق جبین و رزق حلال
- شناسه خبر: 14772
- تاریخ و زمان ارسال: 29 خرداد 1402 ساعت 08:00
- بازدید : 96

نفیسه کلهر
شنیدهام که راسته فرش فروشهای قیصریه در حال مرمت است. شوقم آنقدر زیاد میشود که برای رفتن به بازار عجله میکنم. یک بعد از ظهر گرم است که به بازار میرسم و از خیابان کوروش وارد میشوم. تا رسیدن به قیصریه باید از مسیر جنوبی وارد شوم و طول راسته بزازها را طی کنم.
اگر کار نکنم مریضم
در چهار سوق انتهای بازار بزازها مردی با چرخ دستیاش منتظر است تا باری به او سفارش شود و نانی دربیاورد.
لطفا… محمدزاده که حالا میرود تا 67 سالگیاش تمام شود. او میگوید: «12 ساله در بازارم. قبلا در شرکت کار میکردم. وقتی بازنشست شدم حوصله بیکار نشستن در خانه را نداشتم. آمدم اینجا که بیکار نباشم.»
میپرسم بازار از 12 سال پیش چقدر تغییر کرده و میگوید: «فرقی نکرده؛ فقط گرانی شده.»
یک پسر و یک دختر دارد. میگوید: «پسرم تراشکار است و دخترم هم آرایشگاه دارد. هر دو بچهام خوبند حتی عروس خوبی هم دارم. راضیام. حتی به من میگویند کار نکن. بشین در خانه. اما من اگر کار نکنم مریض میشوم. من از بچگی دارم کار میکنم. روزی که حقوق روزی 1 قران بود من کار کردم. کفش فروشی، خیاطی، جوشکاری، نجاری همه کاری کردم. تا بزرگ شدم و رفتم شرکت. بعد از 25 سال بازنشست شدم. خدا را شکر هیچ وقت گرسنه یا تشنه نماندم. الان هم کار برای من تفریح است.» چند بار دیگر هم خدارا شکر میکند. میگوید دعای همیشگیم این است که خدا مرا محتاج نامرد نکند.
میپرسم خوب کار به او میخورد در بازار؟
میگوید: «اگر تبعهی دیگر کشورها بگذارند بله. اما وقتی باری را که من روی چرخ 50 هزار تومان میبرم، یک کارگر کشور دیگر روی کولش 30 هزار تومان میبرد، مردم هم کار را به آنکه ارزانتر است میدهند.»
میپرسم بیشتر چه باری میبرد؟ سری تکان میدهد و میگوید: «همه چیز. فرش و جهیزیه و… خبر نمیکند.»
ادامه میدهد: «حالا هم که 22 روز است قیصریه بسته شده است. کار کم است. فردا هم قرار است مثل بازار وزیر شود. بازار وزیر وقتی سالها قبل آتش گرفت بعد درستش کردند و اینطوری شد.»
از تحصیلاتش میپرسم و توضیح میدهد: «نتوانسنم درس بخوانم. رفتم کارخانه کلاس شبانه گذاشتند اما باز هم نشد. اما از کار کردن خیلی لذت میبرم. نوروزیان، دانشگاه، راهآهن. هرجا بار بخورد نمیتوانم نه بگویم. باید هر روز کار کنم وگرنه مریض میشوم. الان زیاد نمیخوابم. گاهی حتی شده که ساعت 4 میخوابم و 6 بیدار میشوم. آن موقع پدرم با لگد هم میزد بیدار نمیشدم. اما الان غیبت ندارم برای کار. باز خدارا شکر.»
57 سال و 2 ماه و 22 روز است
از میدانگاه وارد بازار بزارها میشوم و میان دکانهای پر زرق و برق یک دکان خیلی باریک که فقط به اندازه یک در ورودیش راه دارد در میان مغازهها توجهم را جلب میکند. داخل دکان تاریک است و هرچه هست همین بیرون روی دیوارها آویخته شده.
داخل مغازه و بالای ورودی، قابعکسهایی است که به گفته فروشنده «عکس بالایی متعلق به مولا علی (ع) است» و زیر آن تصویری هم از جوانی خودش آویزان کرده است.
«57 سال و 2 ماه و 22 روز است» حاج حسین تاریخ خرید مغازه را دقیق به یاد دارد. زمانی که سرقفلی این مغازه را از خانمی به نام حاج سید جوادی خریده و از آن زمان تا حالا کارهایی را که خودش دوخت و دوز میکند، همینجا میفروشد.
او میگوید بچه قاقازانم.
اگرچه چند سالی است که به خاطر چشمانش زیاد کار نمیکند؛ اما در این سالها همه چیز میدوخته است.
هنوز هم کارهایی از خودش روی در و دیوار مغازه هست؛ جلیقههای رنگی سبز، شلوار کردی بنفش و زرشکی، کت سبز فسفری با دوخت زرد و لباسهای دیگری که بر در و دیوار آویزان است و میگوید بعضی لباسهای کار را پسرش از ویتنام فرستاده و خارجی و جنس خوب هستند.
متولد 1320 است میگوید کوهنوردم و خداروشکر به خاطر همین جانم سالم است. او حتی بعضی روزهای هفته را در باغستان در باغ خودش کار میکند.
از گذشته بازار و حال و هوای این روزها میپرسم و با خنده میگوید: «بازار این روزها زمینش موزاییک است و سقفش طاق. وقتی من مغازه را خریدم زمینش سنگ فرش بود. گوشه طاقی ها هم هواکش داشت. حالا هواکشها را هم پر کردهاند.»
حاج حسین عبدالهیان گوشی تلفنش را جلو میآورد و عکسی هم از خودش نشان میدهد که در زمان جنگ در جبههها حضور داشته است. با لهجه ترکی کمی هم از آن روزها میگوید و تصویری هم از پدر و مادرش نشانم میدهد و آخر سر هم علاوه بر روی خوشش یک شکلات میهمانم میکند.
از روی عادت آمدم
بازار قیصریه هدف اصلیام از ورود به بازار بوده. درب بزرگ این راسته سمت بازار بزازها بسته است. از لای در نگاه میکنم. چند کارگر مشغول کارند. برمیگردم پایین و از ورودی تیمچه سرباز وارد میشوم و از مسیر جنوبی وارد این راسته میشوم. زمین کنده شده و زیرسازی میشود. یک فروشنده که نوشیدنی خنک و تعدادی ظروف قدیمی را در کنار این مسیر چیده و میفروشد، تنها چراغ روشن این مسیر است. وقتی تعجبم را میبیند که در این روزهای بازار باز است، میگوید کسادی است اما از روی عادتی که دارم آمدهام سر کار. گاهی بچههای محلی یا همسایهها میآیند و خوراکیای میخرد. خودش از هفت سالگی اینجا بوده و پدر و پدربزرگش هم در همین بازار و همین راسته فرش فروشها کار کرده بودند.
هرچند خودش مدت زیادی در بازار نبوده ولی حالا چند ماهی است که دوباره اینجا هست و با اینکه نزدیک به یک ماه است که این راسته تعطیل است و کار و بار کساد است؛ اما او از سر عادت به سر کار آمده است.
*
بازار قلب تجاری هر شهر پر است از آدمهایی که جوهرشان با کار گره خورده است. بیشترشان رزقشان از عرق جبین و زور بازو است و اگر نباشد از ذهن و بینش اقتصادی است.
اغلب بازاریان قدیم کسانی هستند که از کودکی کار کردهاند، فن آموختهاند، کاسبی و مرام کاسبی را از بزرگان این کار و به صورت تجربی آموختهاند و در این راه مو سپید کردهاند.
حتی این روزها با سود کم و کسادی بازار آستین بالا زدهاند و هنر و تجربه و فنی را که بلدند به کار گرفتهاند تا نان حلال سر سفره ببرند.