طنین اشک در سلول خاموش!
- شناسه خبر: 68311
- تاریخ و زمان ارسال: 15 مهر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
در سلولی سرد و نمور، زیر نور کمفروغ لامپی که چون آخرین جرقه زندگی میدرخشد، مردی نگونبخت بر زمین نشسته است. او دیگر یک قاتل نیست. او انسانی است در چنگال گذشتهای که چون هیولایی بیرحم، اکنونش را بلعیده است. نامش دیگر مهم نیست. هویت واقعیاش زیر بار سنگین جرمش مدفون شده. در سکوت پیش از طلوع که نویدبخش آخرین طلوع زندگیاش است، تنهاست. یکه و تنها با خاطراتی که چون تیغ بر روحش میخراشند. اینک، آنچه میبینید چهره یک قاتل نیست، بلکه تصویر انسانی است که در آستانه نیستی، به تمامی هستی از دست رفتهاش مینگرد.
و گریهای برای همه چیزهای از دست رفته. حالا اشکهایش تنها برای مرگ قربانیاش نیست، بلکه برای مرگ تدریجی خودش نیز هست. برای رویایی که در گرداب خشم و ناچاری غرق شد. برای دستهایی که به جای نوازش، مرگ را در آغوش کشیدند. برای کودکیهای پسر و دخترش که پدرشان را نه در آغوش، که در پشت میلهها و تیتر روزنامهها شناختند.
در میان این همه تاریکی، تصویر زنی روشن میشود. چشمانش، بوی عطرش، صدای خندهاش… روزگاری عشقی بود ساده و بیآلایش. اما زندگی، برگهای این داستان عاشقانه را یکی پس از دیگری کند و به باد داد. شاید همین ناکامی، اولین حلقه از زنجیری بود که او را به این ورطه کشاند. امروز، آن زن دیگر همسرش نیست، اما هنوز نگار دل ویران اوست.
و خانهای که دیگر نیست. دیوارهای خانهای که روزی گرمای خانواده را در آغوش میگرفتند، امروز در خاطرهاش سرد و خاموش شدهاند. پنجرههایی که روزی روشنایی خورشید را به درون میریختند، اینک به روی تاریکی باز میشوند. او برای آن خانه میگرید، برای آرامشی که در آن جا مانده و هرگز بازنخواهد گشت.
سیل اشکهایش جاری میشود. این بار نه از سر ترس از مرگ، که از سر عشق به زندگی. برای خودش. برای آن پسر بیگناهی که روزی هزار و یک آرزو در دل داشت. برای زنش. برای تمام کلمات گفته نشده و برای دستهایی که در هنگام سختی رها کرد. برای بچههایش. برای پدری که نبود، برای آیندهای که تباه شد، برای ننگی که ناخواسته بر دوش گذاشت.برای خانهاش، برای سقفی که دیگر پناهگاهش نیست، برای چای داغی که کسی برایش نخواهد ریخت.
او برای آخرین بار، وزن یک زندگی را بر دوش میکشد؛ زندگیای که خودش با دستانش ویران کرد… و شاید در واپسین لحظات، تنها در سایهسار این اشکهاست که میتواند اندکی از بار گناهش را سبک کند، پیش از آنکه تاریکی مطلق، همه چیز را در برگیرد.






