شهیدی که طاقت سرما نداشت، غواص شد و دل به آبهای شلمچه زد
- شناسه خبر: 61594
- تاریخ و زمان ارسال: 7 تیر 1404 ساعت 08:36
- بازدید :

زهرا محبی
مقدمه
آدمهایی هستند که در دل روزهای سخت، بدون هیچ کلماتی، بزرگی خود را به نمایش میگذارند. رضا، فرزند نازکنارنجی و حساس مادر، همانطور که در دوران کودکی، طاقت سرما را نداشت، در لحظههای حساس جنگ، داوطلب غواصی شد و در آبهای شلمچه جانش را فدای وطن کرد. در این گفتوگو، از روزهای بیخبری و دلهرههای مادرانه خواهیم شنید، در کنار روایتهایی از پسر دلیر و بیادعایی که تا آخرین نفس در مسیر ایثار گام برداشت. برخی آدمها با همه سادگیشان، رد پایی عمیق از بزرگی، به جا میگذارند؛ آنقدر آرام و بیادعا که حتی وقتی از بین ما میروند، هنوز صدای نجابتشان در دلها زنده است.
رضا، پسری لاغر، آرام، و حساس به سرما بود. آنقدر بیصدا درد را تحمل میکرد که حتی زمستان هم زبان شکایت از لبهایش نمیشنید. اما همان پسر ظریف و بیادعا، وقتی پای دفاع از خاک وطن به میان آمد، برای غواصی داوطلب شد. خودش جلو رفت، گفت: من میآیم. آموزش سخت را پشت سر گذاشت و در نهایت، در عملیات کربلای ۵، از دل آب، بین موجهای سرنوشتساز، بیهیاهو، بیادعا، اما با دلی بزرگتر از دریا به میدان نبرد با دشمنان رفت.
در کنار «زهرا رحیمپور مادر شهید رضا محقق» نشستهایم؛ مادری که نه فقط فرزندش، بلکه بخشی از قلبش را در آن آبها جا گذاشت. آمدهایم تا از روزهای بیخبری، از دلهره و از افتخاری که با اشک درآمیخته است. بشنویم.
n مادر جان، در ابتدا از خودتان برایمان بگویید. شرایط زندگی و خانواده شما چگونه بود؟
متولد سال ۱۳۱۷ و اهل قزوین هستم. یک خواهر و یک برادر داشتم. پدرم کشاورز و مادرم خانهدار بود. خانواده مذهبی داشتم. دومین فرزند خانواده بودم. چهارده سالگی ازدواج کردم و زندگی مشترکمان را در محله سپه قزوین آغاز کردیم. همسرم ۲۱ ساله و هنوز سربازی نرفته بود لذا بعد از ازدواج، سربازی رفت. حدود دو سال بعد از ازدواج فرزند اولم به دنیا آمد. بعد از آن هم خدا یکی پس از دیگری به ما فرزند داد. 10 تا فرزند داشتم، چهار فرزندم در کودکی فوت کرده و یکی به نام رضا که پنجمین فرزندم بود، شهید شد. اسمش را خودم غلامرضا انتخاب کردم. اما بعد از مدتی غلام را حذف کردیم و فقط «رضا» ماند.
n از دوران کودکی فرزند شهیدتان برایمان بگویید.
فرزندم خیلی آرام و ساکت بود. اصلا اهل شیطنت نبود. وقتی به رضا میگفتم برو بیرون بازی کن، نمیرفت. بچههای همسایه را داخل حیاط میآورد که بازی کنند. اما خودش خیلی کم بازی میکرد. برعکس پسر بزرگترم، که خیلی اهل بازی بود. رابطه خوبی با خواهر و برادرهایش داشت. اول ابتدایی را به مدرسه غدیر در کوچه شفیعی، خیابان سپه قزوین رفت. اوایل خیلی گریه میکرد و نمیخواست به مدرسه برود. یک روز حاج سیدعلی، پیشنماز محله، که مرد بسیار خوبی بود، آمد دست رضا را گرفت و به مدرسه برد. با عصا به درب مدرسه زد و گفت معلمی بیاید این بچه را ببرد. یک معلم آمد و رضا را سر کلاس برد. از همان روز به مدرسه رفتن علاقهمند شد و دیگر بدون مشکل به مدرسه رفت.
n از فضای جبهه و خاطراتی که فرزند شهیدتان رضا بعد از برگشت از جبهه برایتان تعریف میکرد، چیزی به یاد دارید؟
نه، خودش زیاد چیزی تعریف نمیکرد. اما میدانستیم اولین بار فرزندم را به جبهه کردستان اعزام کردند. پسر من بچه نازکنارنجیای بود. از وقتی هفت ماهه به دنیا آمده بود، خیلی سرمایی بود، اصلا طاقت سرما را نداشت. خیلی هم لاغر و ضعیف بود. اما هیچوقت صدایش درنمیآمد که بگوید سردم است یا اذیت میشوم. با این شرایطی که داشت، یکی از مسئولان در جبهه گفته بود هرکس داوطلب است بیاید آموزش شنا ببیند و برای غواصی برود. رضا همان لحظه، پیشقدم شده بود، گفته بود، من میآیم. آموزش غواصی دیده بود و برای عملیات کربلای ۴ از راه آب وارد منطقه شده بود. اما متاسفانه عملیات لو رفته بود. خیلی از جوانها شهید شدند. از چند قایقی که رفته بودند، فقط یکی برگشت. در آن قایق دو رزمنده بودند، که یکیشان پسر من بود. بعد از عملیات پسرم به قزوین برگشت و مدتی ماند. بعد از آن، رضا به برادرش گفت: علیجان، من میخواهم قم بروم، درسم را بخوانم. هر وقت اعلام کردند نیرو میخواهند، خبرم کن.
یک روز در مسجدالنبی(ص)، نماز جمعه بودیم که اعلام کردند جبهه نیرو میخواهد. آمدیم خانه، برادرش خواست با رضا تماس بگیرد، اما من گفتم: «علی جان، زنگ نزن. شما دو تا برادر با هم نباید بروید. یکی برود، یکی بماند.» گفت: «هر کس برای خودش میرود، نمیشود جای هم رفت.» خلاصه، تماس گرفت و هر دو با هم به جبهه رفتند.
n چند بار به جبهه رفت؟ در کدام عملیات شهید شد؟
سه بار به جبهه رفت. اما هر بار فقط موقع عملیات میرفت. بعد از عملیات زود برمیگشت. میگفت «نمیخواهم درسم عقب بیفتد». رضا درسش و هم جبهه را دوست داشت؛ لذا برای ادامه تحصیل به قم میرفت و با شنیدن اعلام نیاز نیرو، داوطلبانه، به عنوان بسیجی راهی جبههها میشد. یک بار کردستان بود، بار دوم برای غواصی در کربلای ۴ رفت، بار سوم هم که رفت، در عملیات کربلای ۵ – شلمچه شهید شد.
n یکی از خاطرات به یاد ماندنی از رضا در جبهه و از آخرین اعزامش به جبهه برایمان بگویید.
چیزهای زیادی تعریف نمیکرد، اما خاطرهای که در ذهن دارم این است که در سرما اصلا مقاوم نبود با این شرایط به هیچ عنوان صدایش در نمیآمد که اینجا برای من سرد است. اما حضور در جبهه، ورق زندگیاش را برگرداند. فرمانده جبهه به رزمندگان اعلام کرده بود هر رزمندهای که راضی است برای آموزش شنا ثبتنام کند تا غواص شود. پسرم همان لحظه داوطلب شده بود. با آموختن شنا، غواص شد و در عملیات کربلای ۴ حضور یافت.
این عملیات لو رفته بود. خیلی از جوانها شهید شده بودند. فقط یک قایق از عملیات برگشت که داخل آن دو رزمنده بود که یکی از آنها پسرم بود.
n خبر شهادت رضا چگونه به شما رسید؟
وقتی پسرم علی از جبهه برگشت، پرسیدم، برادرت کجاست؟ گفت: دو و سه روز بعد میآید. یک بار هم از دهانش پرید، گفت: میآورندش. همان موقع شک کردم. بعد هم دو شب پشت سر هم خواب دیدم شهیدی را میبرند و من دنبال پیکر شهید میدوم، اما نمیتوانم برسم. از خواب بیدار شدم و دل شوره گرفتم. مجدد با گریه از پسرم پرسیدم علی جان، چرا نمیگویی برادرت کجاست؟ بغض پسرم ترکید و گریه کرد. با شنیدن صدای گریههایش مطمئن شدم که رضا شهید شده است.
برادر بزرگش برایم تعریف میکرد که رزمندهای به من گفت، آقای محقق که پیشنماز بود و سخنرانی میکرد، شهید شده است با شنیدن این خبر. هیچی نگفتم. گفتم عیبی نداره، اینجا که نقل و نبات پخش نمیکنند، گلوله پخش میکنند و با اصابت گلوله شهید میشوند. به من گفتند باید قزوین بروی، پیکر برادرت را تحویل بگیری، بعد جبهه برگردی؛ که پسر بزرگم آمد و خبر شهادتش را به خانواده داد.
n مراسم تشییع پیکر شهید رضا چگونه برگزار شد؟ چه حسی داشتید زمانی که پیکرش را برای آخرین بار دیدید؟
در تشییع از خانواده خواستم گریه نکنند و با اشک ریختن دشمن را شاد نکنند. شهادت افتخار بزرگی است که نصیب هر کسی نمیشود. رضا آرزویش شهادت بود و به آن رسید. مراسم تشییع پسرم به همراه چند شهید دیگر باشکوه بود. پیکر پسرم را دیدم و بوسه زدم.
n برایتان پیش آمده که در شرایطی خاص به رضا متوسل شوید و طلب کمک کنید؟
بله، زیاد. هر زمان مشکلی برایمان پیش میآید، میگویم رضا جان، مشکلم را حل کن. به ویژه وقتی برادرش مریض شد، سه تا بچه داشت، دست به دامن پسرم شدم. شکر خدا خوب شد.
n اگر دوباره کشور تهدید بشود، شما راضی میشوید، فرزندتان به جبهه برود؟ در پایان یک دعا برایمان کنید.
برای خدا، اسلام و کشور، صد بار هم بشود فرزندانم را به جبهه خواهم فرستاد. انشاءا… شهدا همه را شفاعت کنند و هر روز اقتدار و عزت کشور افزایش یابد و جوانها عاقبت به خیر شوند، برای ظهور امام زمان (عج) دعا میکنم و دعا کنیم تا زمینه برای ظهورش آمادهسازی شود.