شهری که زمستانش بخار ندارد!
- شناسه خبر: 52991
- تاریخ و زمان ارسال: 20 بهمن 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
باز مانده از تعجب، دهان شهر. همین شهر که روزگاری برف سراغ کاجها و شمشادهایش را میگرفت و زمستان را آذین میبست. از خاطرات زمستانی قزوین فقط یک تای دو نقطه مانده. خاطراتی شیرینتر از توتفرنگی، برجا مانده از روزگاری که برف خیابانها و کوچههای شهر را مسدود میکرد تا قشون پارو به دستان، دنیا را روی سرشان بگیرند.
آن دورهای نزدیک مهتاب صدای شبتاب را نمیشنید، بس که کولاک بود و یخبندان. آن نزدیکهای دور، ما کنار بخاریهای نفتی شال سبز رنگی که بوی دستهای مادر را میداد و به غایت عطرناک بود را دور گردنهای لاغرمان میپیچیدیم و از فرط سرما با پلیور و جلیقه میخوابیدیم.
باز مانده از تعجب، دهان شهری که میخواهد زمستان بیبرف و بیبالنگ را بدرقه کند و با عرض پوزش خلجان و خواهش سرتا پایش را در برگرفته است. شهری در حسرت یک برف مردانه که دست این هوای عفن را کوتاه کند و مجوز دهد ما سنگین و رنگین، سریدن در برفهای بلورآجین را بار دیگر مزمزه کنیم و در خوابهای ولرم دنبال آدم برفی بگردیم!
حتی اگر بگویند به لطف مازوت نیروگاه و دود کارخانه سیمان، برف از مردمان این شهر دریغ شده است ما باور کنیم.
حالا اینجا در شهری که زمستانش بخار ندارد ما ساعتهایمان را روی لحظهای که انگشتانمان از راه بدر شوند کوک کردهایم و آمادهایم در سراشیب زمستان با کمی برف کاجها را چراغانی کنیم و با تعبیر خوابهای زمستانی برای یار و نگار کمی رمانتیک شویم. ما سادهدلان این شهر پیچیده و اسرارآمیز که دلمان غنج و خنج میزند برای رقص برف در شیروانی و دست افشانی بلورهای سپید به وقت تبلور.
کاش این روزها و هفتههای آخر، خدایی که دلش کیک میخواهد، کمی برف به خورد این خاک خسته دهد تا شهر چمدانش را از خاطرات دلربایِ موسم شتا پر کند و ما سرخوش از یک اتفاق زعفرانی از آسمان نشت کرده بابت یک دنیا سخاوت و کرامت امتنان کنیم. کاش خدا به جای یک جفت قمری که از حالا در تراس به استقبال بهار رفتهاند، کمی برف به نشانی پستیمان ارسال کند تا لال از دنیا نرویم و در همهمه زاغها به کار سکه پارو به دستان پوشیده از برف رشک ببریم و پای نقاشی خدا یک نمره ۲۰ با چند هزار آفرین بنشانیم.
بافتن شال گردنم را
کِی تمام میکند
زنی که اسمش دلتنگی است!