«شهریار»؛ بلبل دستان سرای شعر فارسی و آذری
- شناسه خبر: 1494
- تاریخ و زمان ارسال: 28 شهریور 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
«شهریارا» تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
میزند پس، لب او کاسهی شیر
میکند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمنِ دوست
بندی زندانی رو با هم ای شیر خدا
میجَوم زنجیر زندان را به دندان یا علی!
«اگر موهبت بیانی برای خود قائل باشیم، آن را در خدمت اجتماع و چراغ هدایت دینی، اخلاقی و جهانی میدانم.»
(استاد شهریار)
ـ حسب حال و زندگانی شاعرانهی شهریار سخن
روانشاد سیدمحمدحسین بَهجَتِ تبریزی در سال 1285 شمسی در قریهی خشکنایِِ بخش قرهچمن از توابع شهر دلاورخیز و فرزانهپور تبریز دیده به جهان گشود.
محمد حسین، تحصیل را در مکتب خانهی زادگاهش با گلستان سعیدی، قرآن و خط آغازید و نخستین مربیاش ابتدا والد ماجدش و سپس مرحوم امیرخیزی بود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسههای «فیوضات» و «متحده»ی تبریز به پایان برد. در سال 1303 شمسی به مدرسهی طب دارالفنون گام نهاد. واپسین سال پزشکی را با هر رنج و محنتی بود سپری کرد و در بیمارستان دورهی انترنی (کارورزی) را میگذراند که به سبب رخدادهای عاطفی از ادامهی تحصیل چشم پوشید و اندک زمانی پیش از دریافت مدرک دکترا، پزشکی را رها کرد و به خدمت دولت روی آورد. به قول خود وی: «در این شکست و ناکامی، عشق و موهبتالهی بود که از عشق مجازی به عشق حقیقی و معنوی رسید!»
ـ ماجرای تخلص شهریار
در ریعان جوانی و سرآغاز سخنسرایی، «بَهجَت» و بعد از 1300 که عازم تهران شده «شیدا» تخلص کرد، اما به انگیزهی ارادات قلبی و ایمانی که از همان عهد خردسالی و نوجوانی به خواجهی شیراز داشت، به قصد یافتن تخلص بهتر وضو گرفت، نیت کرد و دو دفعه از دیوان حافظ تفال کرد که هر بار واژهی «شهریار» آمد. این فال با غریبیاش و نیت تقاضای تخلص از حافظ چه تناسبی داشت که فرمود:
غم غریبی و محنت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشیم
یا
دوامِ عمر و مُلک ادب خواه ز لطف حق «حافظ»
که چرخ، این سکهی دولت به نامِ شهریاران زد
هر چند خود نیتی درویشانه کرده بود و تخلصی «خاکسارانه» میطلبید ولی به احترام حافظ، تخلص «شهریار» را پذیرا شد.
ـ ویژگیهای شخصیتی شهریار
وی سرایندهای مومن و مسلمانی بود. ژرفای معتقدات قلبیاش از خلال بسیاری از سرایشهایش هویداست. از سایر خصوصیات آشکارش غریبنوازی دایمی، اخلاص و صمیمت مخصوص با دوستان راستین و اشتیاق مفرط به همهی هنرها، خاصه شعر، موسیقی و خوشنویسی را برشمرد. خلاصه آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهایی داشت. در جوانی سه تار مینواخت آنگونه که یک بار اشک از گوشهی چشمان زندهیاد ابوالحسن صبا، بزرگ هنرمند ویولون، سنتور و سه تار این مرز و بوم روان ساخت و برای ساز خویش چنین ناله سر داد.
ناله به حالزار من امشب سه تارم
این مایهی تسلی شبهای تار من
در این جا بیمناسبت یکی از نابترین سرایشهای جانسوز شهریار فقید را واگویه کنم:
حراج عشق
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چرا رو در توآرم من که خود را گم کنم در تو
به خود بازآمدم، نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یک روتر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبهرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریهی پنهان، حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سَرای دیده با اشک ندامت شستوشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
ملول از نالهی بلبل مباش، ای باغبان رفتم
حلالم کن، اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغبار پیش چشم من، می در سبو کردی
من از بیم شماتت، گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم، یاد او کردم
از این پس «شهریارا» ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مُشک بو کردم
ـ مخاطبان عزیز!
چکامهای که در زیر آورده شده در زمرهی سرودههای فاخر شهریار شهرین سخن و نغز گفتار ایران زمین تحت عنوان «خانه ننه» (مادر بزرگ) است که شاعر ملی کشورمان آن را در 70 سالگی به سال 1355 به آذری سروده و نگارنده چنان تحت تاثیر این سرایش به غایت عاطفی قرار گرفته بودم که چندی بعد آن را به فارسی برگردانده و در کاشانهی محقر استاد در تبریز زانوی ادب به زمین زدم و پسی از قرائت ترجمهی سروده، دست نوازش، تائید و تفقد آن شادروان را به سر داشتم که جزء از افتخارات زندگانی ادبیام به شمار میآید. جا دارد برگردان مزبور را، باوجود تمام کاستیها و نارساییهایش به مادر بزرگان مهرورز پیشکش نمایم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
باید یادآوری کرد که شهریار در خردسالی بیمادر شد و ناچاراً به دامن مادربزرگش آویخت و ضمن برخورداری جانانه از محبتهای بیدریغ وی رشد یافت و بالنده شده. مهرورزی صمیمانه مادربزرگ چنان با شهریار عجین گشته بود که بعد از گذشت سالها یاد آن همه فدارکاریهای مادرانه، که در سرتاسر وجود مادربزرگها به ودیعه نهاده شده، خامه در دست به سرودن شعر جانسوزی تحت عنوان «خان ننه» پرداخت که شاعر را به یاد عهد شیرین و در ضمن حسرتبار دوران خردی میاندازد و خواننده را به شگفتی وا میدارد!
قسمت دوم به بهانه 27 شهریور
مادربزرگ کجایی؟
الهی که من دورت بگردم!
چی شد که گمت کردم!
دیگه لنگهی تو پیدا نمیشه!
*
روزی که از دنیا رفتی
عمه اومد و منو به ده دیگه بُرد
آخه تو عالم بچگی، نمیدونستم چی به چیه!
بچهها سرمو گرم میکردن
چند روزی اونجا موندم
*
همین که برگشتم، دیدم
جُل و پلاستو جمع کردن
نه خودت بودی، نه رختخوابت
پرسیدم: «مادربزرگم کجاست؟»
گفتن: «بردنش کربلا»
*
که اونجا شفا پیدا کنه
سفرش طول میکشه
یکی دو سال دیگه برمیگرده!»
*
از ته دل گریه میکردم
چند روز اونقدر جیغ کشیدم
که صدام گرفت و نفسم بالا نمیاومد!
پیش خودم گفتم: اگه من باهاش نباشم
خودش هیچ جا نمیتونه بره
این دفعه چی شده
که سرخود، تک وتنها گذاشته و رفته؟!
*
با همه قهر و تَهر میکردم
نمیخواستم اصلا چشمم به چشمشون بیفته
بعدش دو پامو تو یک کفش کردم که
ا… باا… من هم میخوام برم دنبالش
گفتن: برات زوده
بچهها را نمیشه سر مرقد امام برد
تو یه دور قرآنو زود از اول تا آخر بخون
بلکه تا اونوقت مادربزرگ از سفر برگرده»
*
قرآنو را از اول تا آخر تند تند خوندم
تا برات بنویسم که الان دیگه بیا
قرآنو یه دور تموم کردم
موقع آمدن هم برایم سوغاتی بیار
اما هر وقت پدرم برایش کاغذ مینوشت،
چشاش پر از اشک میشد
توهم که پیدات نشد!
چند سال روزها و هفتهها چشم به راهت موندم
تا یواش، یواش حالیم شد که
به رحمت خدا رفتی!
*
هنوز که هنوزه
تو دلم گم شدهای دارم
چشمم همش پی اشه
وای که این جور گم کردنها چقدر سخته!
*
مادربزرگ جونم، چی میشد
دوباره پیدات میکردم
یه بار دیگه سَرمُو رو زانوهات میزاشتم
راحت و آسوده ولو میشدم و گریه میکردم
دستامو مثل طناب دور گردنت میانداختم
و پاهاتو میبستم
تا دیگه نتونی از جات تکون بخوری و بزاری بری!
*
شبا موقع خواب، بلغم میکردی
به سینهات میچسبوندیم
بعضی وقتها هم روی دستات میخوابوندیم
*
دوتایی قید این دنیای لعنتی را میزدیم
و راحت میخوابیدم
منو قنداق میکردی
شبا آب گرم میکردی و خودتو میشستی
باز منو ماچ میکردی
هیچ وقت به من اخم و تخم نمیکردی
هر کی میخواست دعوام کنه
سینهتو برام سپر میکردی
هر وقت مادرم منو میزد
تو واسطه میشدی و ولم میکردی
*
دیگه او از ته دل دوست داشتنها
کجا پیدا میشه و در کی هست؟!
دلم میگه هیچ جا و تو هیشکی
اون خواستنهای از ته دل و جون
و روزای خوب و خوشم
با تو رفت و تموم شد!
مادربزرگ، خودت میگفتی
که خدا تو بهشت
هر چه بخوای بهت میده
این حرفت، یادت نره
قولشو به من دادی
*
اگه همچین روزی بیاد
میدونی از خدا چی میخوام؟
میخوام که با تو به روزهای بچگیم برگردم
*
مادربزرگ، آخ چی میشد
دوباره بچه میشدم
یه بار دیگه دستم بهت میرسید
همدیگرو بغل میکردیم
با هم میزدیم زیر گریه
مثل بچگیهام تو بغلت میخوابیدم
اگر قرار بشه من بهشت برم
از خدای خودم
همینو میخوام
دیگه چیزی ازش نمیخوام!