شنل سبز خانم فروردین
- شناسه خبر: 10515
- تاریخ و زمان ارسال: 24 اسفند 1401 ساعت 08:49
- بازدید :
مجموعه دوازده جلدی قصههای شب او به تازهگی توسط انتشارات سایهگستر به چاپ رسیده است. به بهانه انتشار آن بخشی از این کتاب را در ادامه میخوانید.
گفتنی است از ویژگیهای این اثر چاپ داستانهای جذاب در کنار طرحهای خلاقانه و زیبا است.
خانمِ فروردین شنل سبزش را به تن کرد. گلها و برگها را جمع کرد و روی موهایش گذاشت و آوازخوانان به سمت جنگل خشک رفت. وقتی به جنگل رسید، گلهاو برگهای سرش را برداشت و ریخت روی درختها. اما درختها خوشحال نشدند و برگها و گلها را در آغوش نگرفتند و سبز نشدند. خانم فروردین آواز میخواند اما خبری از پرندگان نبود. انگار پشت زمستان گیر کرده بودند.
خانم برفی آن سوی کوهها بیحرکت ایستاده بود. پرندهها روی شانههایش یخ زده بودند. به خانم فروردین خیره شده بود. مثل اینکه از دستش عصبانی بود. از بالِ پرندگان خون جاری بود. خونها روی شانهی برفی خانم برفی میریخت. خانم فروردین وقتی خانم برفی را دید؛ خیلی ناراحت شد. اشکهایش چکهچکه روی زمین ریخت. درختان هم برای پرندگان زخمی گریه کردند. خانم فروردین اشکریزان کنار خانمبرفی رفت و دستان او را گرفت. سردش شد. سرش را چسباند به پرندگان و گوش کرد. رویاهای پرندگان پر از زخم و تیر و صدای شکارچی و تفنگ بود.
خانمبرفی آهسته گفت: “پرندگان زخمیاند!”
خانم فروردین گفت: “بله میشنوم.”
خانم فروردین خوابهای وحشتناک و پر از خار و فریاد و درد آنها را جمع کرد. خانمبرفی احساس سبکی کرد. شانههایش از کابوس پرندگان درد گرفته بود.
خانم فروردین رویاها و کابوسها را روی شانهی خودش گذاشت. شانههایش درد گرفت. داغ شد. احساس کرد در حال سوختن است.
خانم فروردین هر جا که رفت یخها آب شدند. یخ رودخانه آب شد. گلها گرم شدند. پرندگان یکییکی از شانههای خانمبرفی پر کشیدند و در آب رودخانه بالهای خونیشان را شستند. انگار دوباره جان گرفته بودند. رودخانه به سمت خانم فروردین رفت. خانم فروردین همانطور بیحرکت ایستاده بود و به جایی آن سوی کوهها خیره شده بود. خانمبرفی آهسته آمد کنارش ایستاد و سرش را روی شانههای خانم فروردین گذاشت. خانم فروردین دستهایش را به دور شانههای لرزان او حلقه کرد. پرندهها هم آمدند روی شانههای آن دو نشستند. پرندگان زیر گوش آنها آواز خواندند. از دست و شانههای خانمبرفی و خانم فروردین گلها جوانه زدند. گلها تمام بدن آنها را پوشاندند. گلهای زنبق و نرگس و همیشه بهار لابهلای موهای آنها رفتند. و پیچکها به دور اندام آنها پیچیدند. جنگل سبز شد و همه جا پر از گلهای رنگارنگ شد.
حالا هر وقت پرندگان میترسیدند، میرفتند لابهلای پیچکها و گلهایی که از سر و شانهی خانم بهار و خانمبرفی بیرون آمده بودند.
زمستان که رفت خانمبرفی آب شد و به شکل یک دریاچه درآمد و خانم فروردین از وسط گلهای رنگارنگ به شکل یک درخت سپیدار بلند رشد کرد و بزرگ شد.
بعد از آن هر پرندهای که میترسید، با دریاچه و درخت سپیدار درد دل میکرد. و درخت سپیدار بلند خارها را از رویای پرندگان بیرون میآورد.
تصویرگر: معصومه اعتبارزاده