شعلهی روشنِ علم از پس غبار
- شناسه خبر: 21092
- تاریخ و زمان ارسال: 4 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

نیکوکاران کولهبار کودکان کار را برای مهر پر کردند
نفیسه کلهر
پسربچه پنج ـ شش سالهای لب جاده به انتظار نشسته. ماشین را که میبیند میان خاکها با پای برهنه مسافت حدودا صد متری تا اتاقکها را میدود و فریاد میزند: «فرهات، فرهات اومد» خیلی طول نمیکشد که از صدای فریاد او، درب بزرگی باز میشود و تعداد زیادی از بچهها و مادرها بیرون میآیند.
«فرهاد» یا به قول پسربچه فرهات، هرازگاهی به اینجا میآید و با کمک خیرین برایشان خوراکی میآورد؛ گاهی بستههای غذایی برای خانوادهها و آخر تابستان هم لوازمالتحریر برای بچههای مدرسهای.
امسال با فرهاد و مسئولانی از یک موسسه مردم نهاد همراه میشوم تا توزیع این وسایل را از نزدیک ببینم.
سوژه رهایش نکرد
همه چیز از سالها قبل شروع شد. وقتی که فرهاد برای عکاسی از کودکان کار به این منطقه آمده بود. آنجا بود که آشنایی و صمیمیت او با ساکنان کورهها باعث شد تا نتواند در مقابل سختی زندگی در این منطقه بیتفاوت باشد. حتی وقتی عکسهایش جایزههای بینالمللی بردند اما باز هم کوره و ساکنانش را فراموش نکرد.
حالا چند سال است که فرهاد اینجا و راههای پیچ در پیچش را مثل کف دست بلد است و کوچک و بزرگ هر خانواده را به اسم میشناسد. از یک ماه قبل هم طبق روال هر سال به همه کورههای این منطقه سر زده و در هر کدام اسامی دانشآموزهای هر خانواده را نوشته است و عزمش را جزم کرده تا لوازم تحصیل این بچهها را تهیه کند. همکاری با یک موسسه مردمنهاد به نام «درخت کوچک زندگی» هم ـ که آموزش کودکان کار را بر عهده دارد ـ کار شناسایی کودکان کار را برای او سریعتر کرد و البته حمایت مردمی که همیشه حامی نیکوکاران هستند.
همه بانیان این کار که سالها تامین وسایل تحصیل بچهها را به عهده داشتند امسال اما با این اوضاع گرانی امیدی نداشتند که بتوانند برای بچهها بستههای تحصیلی درست کنند. یکی از اعضای هیات مدیره درخت کوچک میگوید: «بسیاری خیرین ثابت ما امسال اما کمکی نکردند. به علاوه اگر سه سال قبل با هزینه 20 میلیون میشد برای 100 کودک بسته تحصیلی آماده کرد امسال اما با 200 میلیون هم نمیشد.»
بعضی معتقد بودند که اگر هم بستهای درست شود حتما باید چیزهای مهمی مثل کیف یا مدادرنگی از آن حذف شود. چون بودجه زیادی میخواهد. اما با همت حامیان کودکان کار و با کمکهای مردمی در عرض یک ماه حدود 570 بسته تحصیلی برای کودکان کار تهیه شد.
از صبح منتظر شما بودند
به اولین کوره که وارد میشویم گرد و غبار بلند شده از حرکت لودر و تراکتور حتی از پشت در و شیشهی بسته ماشین به داخل راه پیدا میکند. نفسم بوی خاک میگیرد. اینجا کوره بزرگی است با کارگران زیاد. آفتاب ظهر هنوز گرمای تابستان را همراه دارد و بچهها و زنان زیر این آفتاب مستقیم مشغول کارند. فاصله جایی که کارگرها آجرچینی میکنند با اتاقکهای محل اقامتشان زیاد است. از دور که فرهاد را میبینند کار را رها میکنند. بعضیشان به سمت او میدوند و بعضی دیگر میانهی راه،موقع دویدن سوار ماشینی میشوند. راننده ماشین که سرکارگرشان است، میگوید: «اینها از صبح منتظر شما بودند. من سوارشان کردم تا زودتر برسند.»
زنان و بچهها دور مسئول موسسه را گرفتهاند و سعی میکنند برای همه کودکانشان کیف تهیه کنند. یکی از مردهای جوان کیف سه فرزندش را که میگیرد کنارم میایستد و سر درد دلش باز میشود؛ از حرفهایش میفهمم پسربچه خردسالش که قرار بوده کیف مدرسه دریافت کند و امسال با خواهر و برادرش به مدرسه برود، چند وقت پیش، مقابل چشمان او و خانوادهاش، زیر چرخ یکی از همین کامیونهایی که بار آجر میبردند مانده و در جا مرده است. صدایش پر بغض میشود، وقتی این موضوع را تعریف میکند.
در حالی که زنها و مردها دور ماشین جمع میشوند و یکی یکی نام دانشآموزانشان را میگویند و تا طبق لیست به آنها کیف داده شود، عرقهای مرد جوان زیر آفتاب داغ همراه با اشکهایش سرازیر میشود و صورت آفتاب سوختهاش را خیس میکند.
شوق ادامه تحصیل
داخل هر کیف حدود 8 دفتر رنگارنگ، مداد و خودکار است. برای بچههای ابتدایی دفتر نقاشی و مدادرنگی هم گذاشته شده است. بچههای دبیرستانی بیشتر قرار است با خودکار بنویسند و خودکارهای آبی و مشکی تعدادشان روی هم طوری است تا کفاف یک سال تحصیلی را بدهد.
روز قبل وقتی در حیاط موسسه داوطلبان مداد و خودکار و… را در کیفها قرار میدادند، دیده بودم که مراقبند در هر کیف تعداد مناسبی از وسایل گذاشته شود. کیفی دفتر کمتری نداشته باشد یا مدادهای بچههای دبستانی آنقدری باشد که اگر تند و تند تراشیدند تا آخر سال تمام نشود. رنگ و طرح دفترها متنوع باشد تا وقتی بچهها کیف را باز میکنند از دیدنش خوشحال شوند. اما اگر تعداد دفتر یا خودکار در کیفی بیشتر میشد میگفتند عیبی ندارد؛ حتما قسمتش بوده.
من شاهد بودم که داوطلبان تعداد 570 بسته لوازمالتحریر را تا نیمه شب بستهبندی کردند تا قبل از شروع مدارس برسد به دست دانشآموزان که بتوانند اول مهر با ابزار مناسب در مدارس حاضر شوند و این خوشنودی شاید تاول دستانشان را از یادشان ببرد و چشمه ادامه تحصیل را در وجودشان بجوشاند.
کوره کجاست؟
از جادههای اطراف شال که وارد خاکی میشویم دیگر غبار آنقدر در هوا زیاد میشود که به سختی میشود مسیر را دید. اینجا بیشتر از 50 کوره آجرپزی است که در هر کدام چند خانواده ساکن هستند. بعضی خانوادهها مهاجران افغانستانی هستند و بعضی شهرنشینانی هستند که از مناطق مختلف آمدهاند. چندین خانواده از سیستان و بلوچستان به اینجا مهاجرت کردهاند و ساکن شدهاند؛ هم کار میکنند و هم زندگی. ساکنان روستاهای خراسان، ساکنان موقت سه ماه تابستانند و بعضی هم ساکن روستاهای اطراف شال یا شهر قزوین هستند؛ مهر که برسد با خانواده برمیگردند به خانهشان.
اینجا چون بزرگ و کوچک و پیر و جوان همه از صبح زود تا غروب کار میکنند درآمد خانوادهها خوب است. به خاطر همین پدران مشتاقند تا با همه خانواده به اینجا بیایند. بچهها اما کوره را دوست ندارند. اینجا فقط خاک است و خاک و منتظرند تا زودتر مدارس شروع شود تا کار تمام شود.
عاشقی در غبار
کنار هر کوره آجرپزی یک محوطه است که دورتادورش اتاقکهایی برای اقامت کارگران قرار دارد. میان حیاط یک شیر آب است و سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار دارند.
برق اینجا با موتور تامین میشود و آب با تانکر. هر چند وقت یک کامیون مخصوص حمل آب، آب مصرفی را میآورد و تانکر آب را پر میکند.
امکانات زندگی اینجا حداقلی است. داخل اتاقها تنها فرشی کهنه و شاید پاره کفپوش زمین است و چند دست رختخواب تنها لوازم آسایش هستند.
فرهاد در کنار اتاقکهای یک خانواده روبهروی ردیفهای آجرِ روی هم چیده شده مینشیند و همراهشان چای مینوشد. شیرعلی پسر بیست ساله ساکن این کوره است که همراه پدر و مادر و11 خواهر و برادر دیگرش با هم در سه اتاق اقامت دارند. نامزد شیرعلی چند کوره آنطرفتر همراه خانوادهاش ساکن است. او سه سال است که نامزد کرده و لحظه شماری میکند برای ازدواج. نامزد او جزو معدود دخترانی است که امسال دیپلم میگیرد. اینجا دختران بیشتر از چند کلاس، درس نمیخوانند. قرار است بعد از ازدواج نامزدش را بیاورد با خانوادهاش زندگی کنند. شیرعلی وقتی میشنود ما مسیرمان سمت کورهای است که خانواده نامزدش در آن ساکنند، سریع لباس عوض میکند و گرد و خاک موهایش را میتکاند و همراه ما میشود تا به بهانه نشان دادن مسیر او را هم یک نظر ببیند.
10 دانشآموز در یک خانواده
شیرعلی را که به محل اقامتش برمیگردانیم هوا آنقدر تاریک شده که چشم، چشم را نمی بیند. از بیراهههای پر از ناهمواری به خانهای تنها وسط ناکجا آباد میرسیم. سگها اطراف خانه پارس میکنند و پسر جوانی از صدایشان بیرون میآید. ساکنان این کوره تنها یک خانواده هستند. خانوادهای اهل زابل که پدر خانواده مدتها پیش آنها را ترک کرده و مادر جوان همراه با 4 فرزندش از زابل به اینجا مهاجرت کرده است تا بتواند دور از رسوم قبیلهای دست و پاگیر، عنان زندگیاش را در دست بگیرد و مستقل زندگی کند. این ساکنان دائم کوره حالا در این منطقه و دور از آبادی و هر چراغ روشن دیگر روزگار میگذرانند. سال تحصیلی که شروع شود قرار است بچهها با روزی بیش از نیم ساعت پیادهروی در یکی از روستاهای اطراف به مدرسه بروند. کیف و وسایل را که تحویل میگیرند خنده را میشود روی لبشان دید.
باز مسیر را ادامه میدهیم. میان سیاهی شب و غباری که به هوا بلند میشود چراغهای روشن منزل دیگری در دوردست معلوم است.
این خانواده همراه با خانواده دخترشان همگی کارگران یک کوره هستند؛ نزدیک به 10 دانشآموز اینجا زندگی میکنند. در تمام مقاطع دانشآموز هست. دختر بزرگتر که کلاس نهم را تمام کرده با یکی از مربیان موسسه صحبت میکند. مربی پیگیر ثبت نامش در رشته خیاطی است. میگوید این رشتهها بیشتر به درد این دختران میخورد و موسسه میتواند کارشان را هم تضمین کند.
*
کوره بعدی آنقدر دور است که فرهاد میگوید اینجا دیگر واقعا ته دنیاست. مسیر پر است از دستانداز و پیچ و خم و سنگهای بزرگ. از کنار تپههای نیمهبلند از مسیری پیچ در پیچ میگذریم. به مقابل خانه که میرسیم اعضای خانواده از بزرگ و کوچک جلوی در منتظرمان ایستادهاند. چند دقیقه بعد مرد جوانی از میان جمعیت جلو میآید و به یکی از مربیان موسسه خودش را معرفی میکند، میگوید با حمایتهای موسسه توانسته درس بخواند. کتابهای کنکورش را موسسه تامین کرده و هزینهی آزمونهایش را مربیان دادند تا او توانسته دانشگاه قبول شود. حالا سال آخر دانشگاه است و لیسانسش را قرار است در رشته مهندسی کامپیوتر بگیرد. دو فرزند کوچک دارد و قصد دارد برای ادامه تحصیل مهاجرت کند.
در مسیر برگشت مربی موسسه میگوید خیلی خوشحال است که سرنوشت حتی یک نفر به واسطه این همه سال تلاش تغییر کرده است.
سکوت فضای ماشین را فرا گرفته. خاک در تمام لباس و سر و صورت و حتی گلویمان پر شده، روی هر چیزی که به آن دست میزنیم لایهای از خاک نشسته است.
زیر آسمان پر ستاره بلاخره وارد جاده آسفالت میشویم و فکر میکنم کسانی که همسفرشان شدم 1 ساعت و نیم بعدی مسیر را با دلی آرامتر طی میکنند. خیالشان راحت است از اینکه تمام تلاششان را کردند که حداقل کودکی در این منطقه به خاطر نداشتن کیف و دفتر از تحصیل باز نماند. اما فرهاد میگوید: «خیلیها میگویند خوش به حالت که این کار را میکنی، دمت گرم. آفرین. اما نمیدانند آدم چقدر زجر میکشد وقتی اینجا میآید و این خانوادهها و بچهها را در این وضع میبیند.»
مربی موسسه سری تکان میدهد و میگوید: «وقتی پدری جلوی بچههایش به خاطر یک بسته کمکی میگوید: خدا خیرتان بدهد، آدم دوست دارد از خجالت آب بشود و برود توی زمین.» همه ساکت میشویم؛ اما فکر میکنم این داوطلبان معتقدند همه این سختیها فدای سر بچهای که به واسطه کار آنها آیندهاش بهتر شود و بتواند سرنوشت خود و خانوادهاش را تغییر بدهد.