شاید خودت وصله ناجور باشی
- شناسه خبر: 61618
- تاریخ و زمان ارسال: 8 تیر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :
نون. کاف
دختری، که خیلی نمیشناختمش پیام داد و با چرب زبانی گفت مشتاق دیدار است و اصرار کرد که در کافه مورد علاقهاش، همدیگر را ببینیم.
از آنهایی بود که بعد از یک معرفی، آنچنان گرم میگرفت که انگار صدسال است میشناسدت.
بعدا فهمیدم با نقش دوست با آدمها ارتباط میگیرد و کارش که تمام شد، «حاجی حاجی مکه».
به خاطر ادعای دوستیش من در این متن او را «خانم ادعا» مینامم.
خانم ادعا آدم شلختهای بود، حداقل در ظاهر یک شال بنفش سر میکرد و رویش یک کلاه قرمز گلدار را تا پیشانی پایین میکشید. یک شالگردن آبی هم میانداخت دور گردنش و یک عینک گنده با بند پارچهای هم روی صورتش بود.
این همه شلوغی و آشفتگی تنها در سرش بود، بقیه بدن را هم با همین تناسب، خودتان تصور کنید. با پالتوهای رنگی و طرحدار و دستکش و کفشهای عجیب غریب و هزار و یک زلمزیمبوی شلوغ و پلوغ.
خلاصه به اصرارش بلند شدم رفتم به آدرس کافهای که حتی اسمش را هم نشنیده بود.
وارد که شدم فضا با بیسلیقگی تمام چیده شده بود. وسایل هیچ تناسبی با هم نداشتند. نوارهای کاست نوستالوژیک را گذاشته بودند کنار دستگاه قهوهساز و کتابهای ادبی را چیده بودند در ردیف قاشق و چنگالهای زنگزده بنجلی که به اسم عتیقه دکور کرده بودند.
خانم ادعا که از راه رسید، از یک پله باریک بالا رفتیم. یک فضای خیلی کوچک بود که یک سرویس بهداشتی هم گوشهاش اضافه کرده بودند.
معمولا این سرویسها به دستور بهداشت بعدا به کافه اضافه میشدند که اصلا جایشان مناسب هم نیست، درست بغل میز و صندلی که روی آنها خوراکی سرو میشود.
خلاصه نشستیم پشت یکی از میزها، میز از اندازه استاندارد خیلی کوچکتر بود.
خانم ادعا آنقدر به من نزدیک بود که وقتی حرف میزد، نفسهایش به صورتم میخورد. مجبور شدم صندلیم را کمی عقب بکشم و دیگر دستانم نمیتوانستند به میز تکیه کنند.
کمی گذشت و من میان صحبتهای ممتد خانم ادعا، متوجه سردرد شدیدم شدم، یک بلندگو گوشه سقف کافه قرار داشت که یک موسیقی نامناسب، فضای کافه و مشتریانش را ملتهب کرده بود.
موسیقی از آنهایی بود که گوش دادنش به تنهایی سردرد میآورد، اما حالا با کیفیت پایین بلندگو، موسیقی با خشخش همراه شده و بدترین صدای ممکن را ایجاد کرده بود.
از یک طرف صدای هواکش دستشویی که گاه و بیگاه با رفت و آمدها خاموش و روشن میشد! آنقدر بلند بود که صدای خانم ادعا را نمیشنیدم.
یکی از لامپهای گوشه دیوار هم خراب بود و مدام کم نور و پر نور میشد.
از طرفی با اینکه پاییز بود و هوا سرد بود اما به خاطر اینکه طبقه بالا مستقیم روی هواکش مطبخ قرارداشت، آنقدر گرم میشد که نمیشد نفس کشید و تدبیر صاحب کافه روشن کردن کولر بود. یک کولر آبی، درست در دو متری ما پشت شیشه نصب شده بود و کانال 5.1 متریش رو به طبقه بالا بود و موتور کولر در این فاصله کم، چنان صدای بلندی داشت که مغزم صوت میکشید.
فضای عجیبی بود، هم از نظر بصری و هم شنیداری پر از آلودگی بود.
آنقدر سر و صدا و همهمه زیاد بود که من بعد از هر دو سه جمله خانم ادعا از او میخواستم صحبتش را دوباره تکرار کند؛
نشنیدم
دوباره بگو
چی؟
و…
خانم ادعا اصلا متوجه شلوغی فضا نبود. آنقدر گرم صحبت یک طرفه خودش با من بود که متوجه کلافگی من نبود.
بدون اینکه صندلی را به جلو حرکت بدهم به جلو خم شدم، آرنجهایم را روی میز گذاشتم و با دو دستم دو طرف سرم را گرفتم شاید بتوانم سردردم را مهار کنم و کمی تمرکزم را بگذارم روی لب و دهن خانم ادعا اما فایدهای نداشت، سروصدا هم اگر نبود، دندانهای زرد و صورت پر از لکش تمرکز مرا میگرفت. نمیتوانستم بین جملاتی که از او میشنوم ارتباط معناداری ایجاد کنم اما بعد با نامردی این کارو کرد. مطمئنم قصدی داشته خودت دیگه میدونی چه شخصیتی دارن! صدای فن دستشویی و باز و بسته شدن درش، صدای کولر آبی از فاصله خیلی نزدیک و صدای محو موسیقی تند از باند بیکیفیت که صدای زمینهای خشخش شبیه جمع شدن نوار داشت، حالم را بد کرده بود، سردرد سردرد سردرد، چکار باید میکردم.
خانم ادعا ادامه داد: حالا من گفتم خودت اطرافیانتو بشناسی، خودت بهتر میدونی اصلا در شأن تو نیست با این آدمها کار کنی، به نظر من همین فردا قطع همکاری کن.
دندانهای زرد و نفسش که بوی غذای ظهرش احتمالا مرغ یا ماهی را میداد، باعث شد تا دوباره خودم را جمع کنم و روی صندلی صاف بنشینم تا بیشتر از او فاصله بگیرم.
در این مدت کمکم صدای هود آشپزخانه از طبقه پایین که درست زیر میزی بود که ما نشسته بودیم هم اضافه شد.
از روی ساعت مدت کمی زمان برد تا سفارشمان را بیاورند اما برای من اندازه مدتها شکنجه شدن طول کشید.
میخواستم به پیشخدمت چیزی بگویم! درباره فضا و صداهای آزاردهندهاش اما او خودش هم انگار بخشی از این فضا بود؛ پیشبند سفیدش پر از لک بود که روی لباس زرد با یقه چرک بسته بود و ریشی که مدام ناخنهای بلندش را در آن فرو میبرد و میخاراندش، زیر ناخنهایش سیاه بود!
هیچ چیز حتی ذرهای باب میل من نبود، دلم میخواست میز را بلند کنم و از بالکن طبقه بالا به پایین پرت کنم، سیمهای بلندگو را پاره کنم و کولر را هم بشکنم، اما زورم نمیرسید، مانده بودم چکار کنم؟
دوباره به اطراف نگاه کردم صورت خانم ادعا رنگ چرک یقه پیشخدمت بود و کفشهای قهوهایش، رنگ دیوارهای کافه پیشخدمت که ریشش را میخاراند و زیر لب از ما میپرسید امر دیگری ندارید؟ صدایش انگار با صدای ضبط هماهنگ بود.
خانم ادعا، مرد پیشخدمت و تکتک اجزای این فضا چقدر به هم میآمدند.
انگار هر کدام بخشهایی از یک کل واحد بودند.
چیزی که آنجا اضافه بود، من بودم.
چیزی که زائد و ناهمگون بود من بودم.
عامل ناهماهنگ محیط بودم، همین که این را فهمیدم و دست از تلاش برای تغییر اطرافم برداشتم، انگار به راه حل رسیده بودم، بلافاصله کیفم را برداشتم و با بهانهای برای خانم ادعا خیلی سریع از پلهها پایین رفتم و از کافه خارج شدم.
نفس راحتی کشیدم و دیگر نه جواب تلفنهایش را دادم و نه از آن خیابان گذشتم.