سینما و دیگر هیچ!
- شناسه خبر: 21909
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
حسن لطفی
یک: اولین کسی که بلند میشود و باورش نداریم، میگوید: مگه چی ما از ایرج قادری کمتره؟ من، مرتضی، مجید، حسین و چند نفر دیگر که پشت سرما نشستهاند، زیر لبی میخندیم. سال 1364 است و مکان، سالن نمایش کتابخانه عارف که با پیگیری هادی تبسمی تبدیل به کلاس انجمن سینمای جوان قزوین شده است! همه آنها که در سالن نشستهاند (مرتضی متولی، داود شفیعخانی، حسن سلیمانی، ذبیحاله رحمانی، ابوالفضل جلیلی، مجید نورالهپور، ناصر جهانتیغ، علی رحمانی، ابوالفضل برزگر، حسین مداح، بهنام ملاعباسی و…) میدانند که فیلم کوتاه حرف و حدیث دیگری دارد. میدانند که نیامدهاند تا ایرج قادری شوند. صبورند و میدانند فیلمسازی، شکیبایی و تداوم میخواهد. همه میدانند جز اولین نفری که بلند میشود و بعد از گفتن حرفهایش از کلاس خارج میشود و میرود. نه ایرج قادری میشود نه فیلم بلند میسازد. فقط یکبار روی پرده سینما میبینیمش که در فیلمی قاطی سیاهی لشکرها است. دیگران که میمانند همان سال فیلمهای کوتاهی میسازند (قلب طلایی، خودکار ساعتی، مادر، توپ مال کیه، برابر و…) و سال 1365 در اولین جشنواره سینمای جوان قزوین نمایش میدهند.
دو: دومین روز فیلمبرداری دیگر جعفر مسلط شده بود. علی با دوربین کانن هشت میلیمتری نشسته بود توی فرقون قراضهای و منتظر بود تا جعفر فرمان حرکت بدهد و جوجه را دنبال کنند. سربرگرداندم سمت خانههای شهرک که تنگ هم رفیقانه به هم چسبیده بودند. باورم نمیشد که کوچهها و خانهها هم رفاقت بلدند. بلدند! اگر نبودند، کیپ هم نمیشدند. مثل ما که وقت حرکت به سمت شهرک آنچنان در لندرور سید توی هم رفته بودیم که اگر کسی از دور نگاهمان میکرد، فکر میکرد لندرور جوان چاقی را به شهرک میبرد تا فیلم جوجه و گل را بسازد.
سه: سومین روز کار قرار بود از آسمان باران ببارد و سعید متولی زیر باران پدرش را ببیند و بفهمد پدرش با بازی رضا حاجیان دزد دوچرخه است. مجید پشت دوربین و ماشینهای آتشنشانی کنار منتظر بودند تا داد بزنم حرکت. هوا سرد بود اما تا داد نزدم کات و فیلمبرداری قطع نشد متوجه سردیش نشدم. همانطور که نفهمیدم سعید متولی در تب میسوزد و از رختخواب بیماری بیرونش آوردهاند تا یادمان بدهد سینما یعنی تعهد، سینما یعنی وفای به عهد! البته آن صحنه برایم درسهای دیگری هم داشت. دانستم مردم عادی بازیگران خوبی میشوند اگر در موقعیت درست قرار گیرند. از آن مهمتر فهمیدم در سینما میشود یا نمیشود نداریم، میتوانم یا نمیتوانم داریم! این را زنده یاد منوچهر عسگری نسب یادم داد که استاد راهنمای فیلم بود. رفته بودم تا از او بپرسم چطور میشود صحنه باران را بسازیم. از تجربههای دیگران گفتم و پرسیدم میشود یا نمیشود که او پاسخ داد در سینما میشود یا نمیشود نداریم، میتوانم یا نمیتوانم داریم. راست میگفت. سینما پر از فیلمهای خوبی است که با همین توانستنها جاودانه شده است.
چهار: چهارمین خانه همانی بود که ما میخواستیم مرجان افزونتر پیدایش کرده بود. ساکنانش زن و مرد کهنسال و موسفیدی بودند که نمیدانستند فیلم یعنی چه؟ ما هم درست نمیدانستیم. تازه داشتیم یاد میگرفتیم. مهدی وثوقنیا باید دالان خانه مینشست. توی کوچه شلنگ آب را روی در قدیمی میگرفتیم و یکی شیر را باز میکرد و آن دیگری دستش را جلوی شلنگ میگرفت تا پودر شود و روی کلون در ببارد. بعد در باز میشد و ما مهدی را داخل دالان طوری میدیدیم که انگار روی صندلی قدیمیای نشسته و در حال پیچ و تاب خوردن انگار با باران عشقبازی میکند. فیلمبرداری که تمام شد دالان پر آب شده بود. همه نگران پیرزن و پیرمرد بودیم. اما از آنها خبری نبود. انگار نه انگار که هیاهویی درون کوچه است. زن نبود. مرد هم! به کجا رفته بودند؟ معلوم نبود. شاید به دوران جوانی! به روزگار عاشقیت.
پنج: پنجمین نفر تفاوتی با اولین نفر نداشت. وقت راه رفتن عضلاتش منقبض میشد و جلوی دوربین، خودش را لو میداد. لو میداد که دارد فیلم بازی میکند. ما این را نمیخواستیم. اما نمیشد. انگار هر کس جلوی دوربین قرار میگرفت، خودش را فراموش میکرد و نمیتوانست خودش باشد. یکی شاید محسن، شاید هم حمید به آنها گفت خیال کنید، زندگی واقعیه! نبود. نه برای مرد و نه برای ما. اگر بود پرژوکتورها نور نمیتاباند و روی دیوار خانه عکسهایی که آورده بودیم نمیچسبید. اما نه! بود! واقعیتر از واقعیت! اگر نبود پروژکتورها روشن نمیشد و روی دیوار خانه عکسهایی که آورده بودیم نمیچسبید!
ششم: شش فیلمنامه نساخته را توی کیف دستیش گذاشته بود و با خودش حمل میکرد. هر وقت همدیگر را میدیدیم میگفت: شدهام حمال فیلمنامه! میگفتم چه حمالی دلچسبی! بالاخره یک روز کسی پیدا میشود و این بار را از دوشت برمیدارد و به جایش سکههای طلا میدهد. بعد هر دو نفرمان میخندیدیم تا دفعه بعد! دفعه بعد هم انگار که اولین بار باشد که او میگوید بارکش فیلمنامه شده و من میگویم روزی این بارکشی تمام میشود، از نو شروع میکردیم. ته دلم این امید بود که روزی او فیلمنامهاش را به فیلم تبدیل خواهد کرد و دیگر نیازی نیست من دلداریش دهم.
هفت: هفتمین فیلمش را در حالی تدوین میکرد که دیگر موهاش سفید شده بود. میخواست وقتی پسرش به خانه میآید پشت کامپیوتر نباشد و او و خواهرش را بردارد و به رستورانی ببرد و تولدش را جشن بگیرد. برای آنها پیتزا سفارش دهد و به آنها نگاه کند که با لذت تکههای آن را میخورند. بعد هم پیتزای خودش را که سرد شده توی جعبه بگذارد و به خانه ببرد. تا پسر بیاید آماده شد و به سراغ دخترش رفت. دختر از دیدن ظاهر مرتب او تعجب کرد. پدر که درباره تولد پسر گفت دختر یادش انداخت تولد پسر دو ماه پیش بود. درست روزی که فیلم هفتمش را شروع کرده بود. روز بعد وقت حرف زدن از این اتفاق، چشمهاش اشک زده بود و بغض توی صداش حالم را بد میکرد. برای آنکه چیزی گفته باشم گفتم اگر مادرش …. تا شنید مادرش، اشکش سرازیر شد و سرش را روی میز گذاشت.
هشت: هشت سال، هشتاد سال، هشتصد و هشتاد و هشت سال هم که بگذرد دنیا همینطور است. ابزار تغییر میکند. دوربین سوپر هشت، شانزده میشود و شانزده سی و پنج و سی و پنج دیجیتال و دیجیتال …. اما فیلمساز فیلمساز میماند. با عشق و رویا و وسوسه به تصویر کشیدن دنیایی دیگر.