سلامِ زندگی بیجواب مانده است!
- شناسه خبر: 44006
- تاریخ و زمان ارسال: 10 مهر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

آنجا در حوالی بقعه سلطان سیدمحمد، سوز عجیبی پیچید وقتی پیرزنی یقه بلوزش را بالا کشید و در صورت خزان، ها کرد تا روزگارش گرم و نرم شود.
آنجا عاقله مردی جهان را در پیراهن مندرس خود جستجو کرد و لبخندی مصنوعی را به رخسار خود چسباند و بلند بلند میگفت: با ۱۰ میلیون حقوق چطور باید برای چهار بچه قد و نیم قد تخممرغ شانسی بخرم و شادی را جرعهجرعه بر گلویشان بریزم! آنجا پدری از گورستان باز میگشت و زنی گرسنه بر بوریا خفته بود و کبوتری از روی دیوار سیمانی به جانب آسمان پر گشوده بود.
یک روز میان هفته، محلهای قدیمی و کمبرخوردار با آسفالت کهنه، خانههای بر جا مانده از هفتاد سال پیش و آدمهایی که همچنان برای همسایگی ارزش قائلند و بر خلاف ساکنان بالای شهر برای یکدیگر میمیرند. آنجا در هجوم خانوادههای افغانی که خانههای پنجاه، شصت متری را با قیمتی مناسب کرایه کردهاند اثر چندانی از ساکنان قدیم محله نبود. آدمهایی که یا مردهاند و یا از مغلواک رفتهاند تا آنسوتر از آب انبار سردار کسی سالهای تشنگی خیابانی که چشم به دهان میراب دوخته بود را به یاد نیاورد و کسی قصه های برجامانده از دیروزها و پریروزها را تعریف نکند.
خیابان تبریز و مردمی که کمتر به رستوران میروند، کمتر به سینما میروند و کمتر دروغ میگویند. قلب مغلواک در گذر ایام همچنان برای ماشینهای پارک نشده میتپد و تعادلش به لبخند پیرمردی بند است که منتظر اتوبوس ایستاده تا تنهاییاش را با خیابانهای پهن بالای شهر تاخت بزند.
خیابان مغلواک در گذر ایام
رقص کوچههایش را از یاد برده
تا زیر آسمان شهری نسیان زده
سلام زندگی بیجواب بماند…