سحرخیزترین پرنده و دزدیدن اخلاق!
- شناسه خبر: 24092
- تاریخ و زمان ارسال: 20 آبان 1402 ساعت 07:30
- بازدید :
وحید حاجسعیدی
چند وقت پیش در یک کلاس آنلاین مشغول گوش کردن به صحبتهای استاد بودم که یکی از دانشآموزان قدیمیمان زنگ زد و با حالتی نزار گفت: «همسرم در بیمارستان در حال وضع حمل است و پول کم آوردهام. اگر میتوانید مبلغ … هزار تومان به حسابم واریز کنید.» گاهی اوقات برای کمک به همنوع نیازی به استعلام و حساب و کتاب جیبتان نیست، حتی اگر آخر برج باشد! اصرار داشت که همین الان واریز کنم. از کلاس آنلاین خارج شدم و مبلغ را که در این دوره زمانی مبلغ چندانی نیست، واریز کردم. پیامک تشکرآمیز فرستاد و عنوان کرد امشب یا فردا صبح این مبلغ را باز خواهد گرداند، بدون اینکه از من شماره حساب بخواهد!
روز بعد هم با ماشین از جلوی مغازهاش رد شدم و دیدم خدا را شکر از پیله نزاری در آمده است و با دوستان به گپ و گفت و شوخی مشغول است. خدا را شکر در این دوره زمانه که خیلیها هشتشان گرو نهشان است و قسطی میخندند، این بزرگوار، نقداً و با شور میخندید! شاید هم در حال خندیدن به ریش من و امثال من و مندلیف و علم الاشیاء و کلاسهای دانشگاه و کلاسهای آنلاین و دورههای موفقیت و … بود! به هر حال وقتی در کلاسهای وقتشناسی و موقعیتشناسی به شما یاد میدهند، «سحر خیزترین پرنده، صاحب کرم میشود» معلوم است یک عده باید ریش دیگران را وسیله مضحکه قرار دهند!
یک ماه بعد برای اینکه به خودم ثابت کنم درباره این بنده خدا اشتباه کردهام، از طریق پیامک شماره حساب فرستادم و از ایشان خواستم در صورتی که مشکلش حل شده مبلغ را برگرداند که پیامک برگشت خورد و گوشیاش نیز خاموش بود. به مغازهاش رفتم که دیدم مغازهاش را تعطیل کرده است. از همسایه مغازه خبرش را گرفتم که بنده خدا اطلاعی نداشت ولی خدا را شکر گوشش سالم بود و آثاری از باندپیچی و جراحت روی گوشش دیده نمیشد!
این ماجرا مرا یاد داستان کوتاه «دزدیدن جوانمردی» انداخت. اسبسواری، مرد مجروح و در راه ماندهای را سر راه خود دید که از او کمک خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد مجروح وقتی بر اسب سوار شد، دهنهی اسب را کشید و گفت: ممنون از مهربانیتان و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی. اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه میگویم. مرد شیاد اسب را نگه داشت. صاحب اسب گفت: هرگز به کسی نگو چگونه اسب را به دست آوردهای؛ زیرا میترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیادهای رحم نکند!
ای کاش این دانشآموز قدیمی ما هم برای کلاه گذاشتن سر دیگران در آینده پیشرو، دستکم از بیماری زن و بچهاش مایه نگذارد چرا که در این صورت دیگر کسی به هیچ درماندهای در بیمارستان یاری نخواهد رساند!