ساعتی سرک در سالخوردهترین گرمابه شهر…
- شناسه خبر: 33704
- تاریخ و زمان ارسال: 4 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
حکایت روزگار رفته
سکوت گُلخن در حسرت وَسمه و حنا!
امید مافی ـ روزنامه نگار
«گلخن تاب» سالهاست صدای خنده مردم را از یاد برده. دلّاک از فرط بیکاری طاقباز خوابیده، مشتمالچی پیراهن روحش را در طشت رنگ و رو رفته مشتمال داده و پهن کرده، پادو پاسوزِ پار و پیرارِ لعنتی شده و حمامی پشت میز کهنهاش آنقدر بیحوصله است که حوصله مردن هم ندارد!
اینجا در جنوب شهر قزوین و در گرمابهای آکنده از خاطرات خاکستر شده، دیگر نه حجرهها داغ است، نه حوضها پُرآب و نه از کاشیهای خشتیِ خاک شُرّه میکنند. اینجا نه بوی حنا پیچیده، نه دامادی حنابندانش را به جشن نشسته و نه پیرمردی از سرخوشدلی محاسنش را با حنا خیزاب کرده است.
… از حمامی میپرسم: ساعت چنده؟
اخم میکند و جواب میدهد خرت به چنده؟
جو حمام آنقدر سنگین است که لُنگها لالمونی گرفته و تاسها برای وسمهها رجز میخوانند.
با لرز میپرسم روزگار سخت میگذرد؟!
با تبی بیپاشویه در هشتیهای میانه حمام قدم میزند، فکر میکند و شمرده جواب میدهد: از خزینه خالی و خجل و خسته بپرس، نه از من… نشان به آن نشان که خزینه جیک هم نمیزند و قامت بسته تا نماز میت بخواند برای گرمابهای که بوی سدر و کافور چهار گوشهاش را تسخیر کرده است.
میپرسم از گذشتههای پرهیمنه حمام حرفی نمیزنید؟
با چشمانش کرباسها را کبود میکند و با صدای خشدار به حرف میآید:
«این حمام را ببین. خوب ببین. اینجا روزگاری فقط محل استحمام نبود. مردم هم پس از شستوشوی بدن در همین نقطه که ایستادیم از گرمخانه خارج و در سردخانه مینشستند، شربت زعفران و دیماج میخوردند و آنقدر گپ میزدند که شب میشد. صبح تا شب مردم زیر این سقف نمور با شور و شادی میگذشت عمو. کجا بودی روزهای خوب حمام عمومی ما را ببینی؟
به قلیانی که آن گوشه غمباد گرفته و قلقل نمیکند اشاره میکنم و میگویم: قلیان هم انگار مثل شما دلش گرفته، از بس نچشیده طعمِ تنباکوی اصلِ خوانسار را.
ریشخندی از سر استهزا میزند، سیگارش را روشن میکند، پُکی عمیق میزند، دودش را به خلوتِ رخوتناک میسپارد و میگوید: کشیدن قلیان و نوشیدن چای نه فقط عادت مردم که عادت ما حمامیها بود؟
حمامیها؟
«آره عمو. قلیان میکشیدیم، چای ایرانی میخوردیم و محال بود از مردم برای غسل کردن چیزی دشت کنیم. آخه مهیا کردن موجبات تطهیر، ثواب بود. ثوابش مال مسافرانمان در سینه گورستان. تو اصلا میدانی شوخ باز کردن چه صیغهای است؟!» نمیدانی که!
و بیآنکه مجالی برای واگویههایم بگذارد، ادامه میدهد: بدنها که خیس میخورد، شوخ باز میکردند. ساده بگویم برایت: دو دست کیسه میکشیدند، صابون میزدند، قولنج میشکستند، مشت و مال میدادند، سر میتراشیدند و سِدر و سَنا روی موها میگذاشتند. اینها آداب استحمام در آن شیرین روزگار بود، نه این بلاروزگار که مردم از هم دور افتادند و در گوشه حمامهای خانههایشان حسرت خندهها را میخورند.
حمامی اینجا را شاعرانه میگوید. انگار با مرور گذشته سر ذوق آمده و پدر و پدربزرگ و هفت جد و امجد حمامیاش را ملاقات کرده که دیگر صدایش نه گُنگ است و نه خشدار.
میگوید: خوب گوش کن. هنوز صدای جامهدار حمام که زودتر از همه آمده و لنگ را به خودش پیچیده به گوش میرسد. و بعد کلمات نشسته بر زبان جامهدار که جمعهها نصیبی از یک حمد و قل هو ا… میبرد را با صدای بلند طنینانداز میکند:
«آی همسایهها، آی مردا، آی زنا، آی حموم رفتنیها، بجنبید، آب یخ کرد، آفتاب زد، نماز صبح قضا شد. بجنبید که دیر شد.»
و شعری با خط نستعلیق در قابی به غایت زیر خاکی بالای سر آقای حمامی؛
«هرکه دارد امانتی موجود، بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد وگر شود مفقود، بنده مسئول آن نخواهم بود!!»
شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز. برای روزگار خزانی مردی خستهتر از خشتها آرزوی آرامش میکنم و میپرسم: «تا کی ادامه میدهید؟»
آهی عمیق میکشد، شعاع فاصلهاش را کمتر میکند و میگوید:
«وقتی دامادی پیدا نمیشه که سر و دستش رو حنا بگذاره، وقتی اون قلیانِ کوفتی خفهخون گرفته و وقتی ریسه نمیبندند و بزن و برقص نمیکنند، مرخصیم عمو.»
خبر بد اینکه قرار است این حمام الصاق شده به عهد قاجاریه در آیندهای نزدیک به ساختمانی تجاری بدل گردد و یکبار برای همیشه خلاص شود از سکوت و سکتههای سُکرآور!
حمامی خبر را تایید میکند. لابد در خیال به این میاندیشد در هنگامهای که دیگر کسی در هزار و یک شب چشمانش سراغ سفید آب و سدر و سنگ پا را نمیگیرد، بهتر است برود گوشه خانه، خوابهای عتیقهاش را ببیند و ملک پدری را به بساز و بفروشها بسپارد.
دقایقی بعد از گرمابه خارج میشویم و مردی را به حافظه میسپاریم که یاختههای تنش با گلخن و تون عجین شده و این روزها لابد در حمامِ سکوت، دور از چشم آدمها، صابون به چشمهایش میمالد تا فانوسهای روشن دیدگانش بسوزند در مفارقت از دیروزهایِ دورتر از دور…