زنگی که در را به روی یادگیری باز کرد
- شناسه خبر: 70550
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آبان 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

نفیسه کلهر
یک هفتهای میشود که همسایه طبقه بالایی به این ساختمان آمده است. میدانستم مردی است با دو فرزند که همسرش را از دست داده، اما تا به حال به جز سر و صدای اسبابکشی هیچکدامشان را ندیده بودم. تا اینکه برای موضوعی درباره پارکینگ ساختمان مجبور شدم به سراغشان بروم.
زنگ آپارتمانشان را فشردم و منتظر ماندم اما پاسخی نیامد. دوباره زنگ زدم، باز هم سکوت. چند لحظه بعد صدای زنی از داخل خانه به گوش رسید که با لحنی آرام و خونسرد، خطاب به بچهها گفت: «صدا رو شنیدین؟ میدونین صدای چیه؟» اما باز هم واکنشی نشان داده نشد و کسی در را باز نکرد.
حدس زدم آن خانم از بستگانشان است؛ کسی که در نبود پدر، مراقب دو کودک پنج و نه ساله است. چیزی که توجهم را جلب کرد، صبوری و هوشمندی او بود. دخالتی در باز کردن در نکرد، تنها از دور نظاره کرد و فرصت و اختیار داد تا واکنش بچهها را ببیند. کمی بعد، انگار بچهها آماده شده بودند برای نشان دادن رفتار مناسب، دختر بزرگتر با لحنی آرام از زنی که در خانه بود، پرسید: «اجازه دارم در رو باز کنم؟» و زن با اطمینان گفت: «بله.»
در که باز شد، هردو بچه از لای در نگاهم کردند و دختر با آرامش و اطمینانی که از برخورد اطرافیانش با او نشأت میگرفت پاسخ سوالاتم را داد، اما در عین حال مراقب بود اطلاعات زیادی از نبود پدرش و زمان برگشتش و جزئیاتی از این دست ندهد. مشخص بود که آموزش دیده چگونه در عین ادب، مرزهای حریم خانوادگی را حفظ کند. در نهایت گفت از پدرش میخواهد در اولین فرصت با من تماس بگیرد.
در تمام این مدت بازهم زنی که در خانه بود، هیچ دخالتی نکرد، میان حرف ندوید و حتی از دور اشارهای نکرد.
کودک در آرامش فرصت داشت فکر کند و درستترین رفتار را نشان بدهد.
از آن برخورد ساده، حس خوشایندی در من ماند.
رفتار سنجیدهی زن، آرامش، اختیار و استقلالی که به بچهها داده بود، در عین نظارت نامحسوس تحسینبرانگیز بود.
او فقط نقش یک نگهبان و محافظ را برای بچهها بازی نمیکرد که ماهی را به دستشان بدهد، بلکه آمده بود تا ماهیگیری یادشان بدهد.
قرار نبود بودنش لطف همیشگی او باشد، بلکه حضور او فرصت مغتنمی بود تا بچهها بتوانند در سایه امنیت حضور یک آشنا، آرام آرام با مسائل مختلف مواجه شوند و آمادگی ورود به جامعه را – که به واسطه مرگ مادر برای آنان زودتر رخ میداد- پیدا کنند.
از پلهها که پایین آمدم به این فکر میکردم که کاش همه خانوادهها میتوانستند به جای ایجاد محدودیت، کنترل کردن و ترساندن بچهها از جامعه و غریبهها، با نظارت درست و آگاهی بخشی، فرصت آموختن مهارتهای لازم را به فرزندان بدهند و آنان را برای مواجهه با جامعه آماده کنند.






