زندگی «کارگر» از آنچه به نظر میرسد سختتر است!
- شناسه خبر: 12123
- تاریخ و زمان ارسال: 13 اردیبهشت 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
مهشاد خدادادی
فاطمه 15ساله بود که میان شادی خانواده و فامیلش فهمید که زمان ازدواجش فرا رسیده. او حلقه ازدواج را در کودکی دستش کرد و همراه با مردی که تا پیش از آن نمیشناختش از روستا به شهر آمد. همان ابتدا در یک اتاق گوشه حیاط یک خانه در محله هادیآباد زندگی مشترک را شروع کردند. سال اول بچه اولشان به دنیا آمد.
شوهر فاطمه، مهدی کارگر ساختمانی بود. در سرما و گرما دور میدان مادر مینشست و کسانی که برای ساخت خانه نیاز به کارگر داشتند از دور همان میدان او و دیگر کارگران را سوار ماشین میکردند و به محل کار میبردند و شب به همانجا برمیگرداندند. روزهایی هم بود که کارگران زرنگتر زودتر سوار ماشین میشدند و مهدی، مردی که تمام رفتارش در آرامش و نوعی کندی بود؛ از قافله جا میماند و آن شب پولی به خانه نمیبرد.
زندگی این زوج در تمام این سی و هفت سال همینطور گذشت. به جز آن دورهای که مهدی خواست استخدام جایی شود یا به صورت قراردادی در یک کارخانه کار کند. هفت سال در یکی از شرکتهای شهرصنعتی کارگری کرد. در آن دوره زندگی آنان از رفاه بیشتری برخوردار بود. کار در کارخانه مدتی برایشان آسودگی خاطر داشت از حقوقی که سر ماه به حسابشان ریخته میشد و میتوانست با آن اقساط وام را پرداخت کرد. همان موقع توانستند با پسانداز و قرض و وام یک خانه کوچک بخرند؛ اما طولی نکشید که خصوصیسازی و نهایتا تعطیلی کارخانه او و هزاران کارگر دیگر را بیکار کرد. فاطمه هیچوقت شکایتی از نداری و بیکار شدنهای همسرش نداشت. چون شاهد بود که مهدی چطور به هر دری میزد و چقدر تلاش میکرد برای زندگیاش.
امروز بعد از گذشت این همه سال آنها پنج فرزند دارند که دو نفر آنان را به خانه بخت فرستادهاند. با قناعت و صرفهجویی زندگی کردند و حالا یک منزل در مینودر دارند و زندگیشان رنگ و رویی به خود گرفته. مهدی رانندگی بلد نیست ولی پسر کوچکشان با حقوق خودش یک ماشین خریده است.
اما تا رسیدن به این زندگی نسبتا با آرامش و گذر از تندبادهای دوران، سختی بسیاری کشیدهاند. از سختی و مرارت شغل کارگری از مهدی میپرسم و او میگوید: نه اینکه همیشه نگاهی که به طبقه کارگری بود سخت بوده باشد. اتفاقا من به این شغل شرافتمندانه افتخار میکردم. نانی که درمیآوردم کم بود اما برکت داشت. بیکاری زیاد بود اما خدا بزرگ بود. حتی یک بار پسرم وقتی در دوره راهنمایی بود، گفت: «سزای بیسواد میدان است.» ولی باز هم این موضوع مرا ناراحت نکرد. خب بیسواد بودم دیگر. کی فرصت کرده بودم درس بخوانم؟ مادر و پدرم مرا از کودکی سر کار گذاشتند تا کمک خرجشان باشم. اما یک بار که دخترم به معلمش به دروغ گفته بود که من مهندسم خیلی ناراحت شدم. همان یک بار بود که از ته دل خواستم سرنوشتم این نمیبود. ناشکری کردم. هفته بعدش سر کار از روی داربست افتادم و پایم شکست. آن هم برای همین ناشکری بود. سختیاش فقط همینجا و همین یک بار بود.
حتی داد و بیداد کارفرما و اوستا اصلا برایم مسئلهای نبود. بیاحترامی زیاد دیدم. حقوقم را کم دادند و گاهی هم پیش آمد که اصلا ندادند. این هم جزوی از کار بود. کار کردن در هوای آزاد در سرمای زمستان و گرمای تابستان یا با زبان روزه هم آنقدرها سخت نبود. اما اینکه فرزندت تو را حاشا کند و دوست داشته باشد پدرش یکی دیگر باشد؛ خیلی سخت بود.
nnn
مهدی 40 سال است که شغل کارگری دارد. از ده سال قبل که بازنشسته شده باز هم سر کار میرود و کنار حقوق مختصر بازنشستگی کار سخت کارگری را در شصت سالگی انجام میدهد تا محتاج کسی نباشد و دستش جلوی اغیار دراز نباشد.