زمین جای عجیبی است
- شناسه خبر: 4533
- تاریخ و زمان ارسال: 24 آبان 1401 ساعت 07:56
- بازدید :
یک شب که تکیه داده بودم به تیر چراغبرق و به آسمان نگاه میکردم، ماه خیلی پر نور بود و ابرها تکهتکه دور ماه جمع شده بودند. ماه آن شب خیلی درخشان بود. از درخشش زیاد توجهم را به خودش جلب کرده بود. به این فکر کردم اگه الان یک نفر توی ماه باشد و او هم به یک چیزی تکیه داده باشد و به زمین نگاه کند، پیش خودش چه فکر میکند. حس کردم که واقعا یکی از ماه به زمین نگاه میکند. اتفاقا مستقیم هم من را نگاه میکند. با نگاهش از من پرسید: «زمین چهجور جاییه؟» گفتم: «زمین جای عجیبیه. زیباییها و زشتیهای زیادی داره» گفت: «من هر شب حس میکنم که به من نگاه میکنی» گفتم: «هر شب نگاه نمیکنم. اتفاقا خیلی کم پیش میاد نگاه کنم به ماه. شبهایی که خیلی دلم گرفته یا شبهایی که مثل امشب ماه درخشش زیادی داره و شبهایی که ماه کامله و شبهایی که آسمون نارنجیه» با نگاهش دو سوال از من پرسید: «شما چند نفرید توی زمین؟ چون من هر شب حس میکنم که به من نگاه میشه و اینکه دلم گرفته یعنی چی؟»
با نگاهم به او پاسخ دادم: «که ما هفت میلیارد نفریم توی زمین و اینکه حس میکنی هر شب یکی بهت نگاه میکنه هم درسته. بالاخره توی هفت میلیارد حتما یک نفر دلش گرفته که به تو نگاه کنه. جواب سوال دومت اینه که دل هم چیز عجیبیه؛ بعضی وقتا میگیره، بعضی وقتا خوشه، بعضی وقتا هیچی توش نیست، بعضی وقتا انبار کینهست، بعضی وقتا پر از عشقه» اینها را که گفتم متوجه شدم که خیلی گیج شده. گفتم: «بگو چرا اینقدر تعجب داری تو قیافت؟ گفت: «مگه میبینی چهره منو؟» گفتم: «نه. اینم مربوط میشه به مغز و دل. دارم با دلم میبینمت.» گفت: «هفت میلیارد نفر خیلی زیاده! چهجوری زندگی میکنید تو یه ذره جا؟!» گفتم: «تو این فاصله که ما با هم داریم زمین کوچیک به نظر میرسه ولی جای بزرگیه. ما پخش هستیم توی زمین» پرسیدم: «شما اونجا چند نفرید؟» گفت: «تنهام» گفتم: «واقعا تنهایی؟» گفت: «آره» گفتم: «دلت نگرفته؟» گفت: «هنوز نفهمیدم دل گرفته یعنی چی» گفتم: «غم میدونی چیه؟» گفت: «هر کسی که به من نگاه میکنه یه چهره گرفته داره و من حسش میکنم.» گفتم: «آفرین! اون چهره گرفته همون غمه» گفت: «چرا همتون غمگینید؟» گفتم: «داستان زیاد داره» گفت: «بگو» گفتم: «حوصلهت میکشه؟» گفت: «حوصله چیه؟» گفتم: «ولش کن. تعریف میکنم. زمین اصلا قرار نبود اینقدر غمگین باشه. اتفاقا تو محاسبات خدا قرار بود جای شادی باشه»
پرسیدم: «خدا رو که میشناسی؟» گفت: «آره خوب میشناسمش» گفتم: «خداروشکر» گفت: «چی شد که اینجوری شد؟» گفتم: «خدا خودش کرد. تو کتاب گفته انسان اشراف مخلوقاته. ما انسانها هم آدمهایی بیجنبهای هستیم. فکر کردیم که چون اشرف مخلوقاتیم هر کاری دلمون خواست میتونیم انجام بدیم و اتفاقا هرکاری دلمون خواست کردیم که به اینجا رسیدیم که هممون غمگینیم.» گفت: «من چیزی از حرفات نمیفهمم» گفتم: «خودمم نمیفهمم» بعد خودم خندیدم. گفت: «این چی بود؟» گفتم: «دندونام بود که برای خوردن غذا استفاده میشه، البته اگه چیزی گیر بیاد تو این زمونه» گفت: «دندونات معلوم شد چقدر قشنگ شدی» گفتم: «این خنده بود.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «یعنی شادی، یعنی خوشحالی» گفت: «یعنی الان خوشحالی؟» گفتم: «نه» گفت: «وای من گیج شدم» گفتم: «زمان میبره تا متوجه بشی. چون مرز باریکی بین غم و شادیه. اینقدر باریک که گاهی تو از خوشحالی گریه میکنی، گاهی از غم زیاد میخندی» ماهنشین خیلی داشت سعی میکرد که حرفای من را بفهمد ولی نمیتوانست. شاید به خاطر تنهاییاش بود و شاید اصلا دل نداشت. گفتم: «جنگ میدونی یعنی چی؟» گفت: «نه» گفتم: «خوش به حالت»
گفتم: «درد میدونی یعنی چی؟» گفت: «نه» گفتم: «خوش به حالت» گفتم: «ظلم میدونی یعنی چی؟» گفت: «نه» گفتم: «خوش به حالت» گفتم: «مظلوم چی؟» گفت: «چه فرقی میکنه با ظلم؟» گفتم: «هیچی. ولی بازم خوش به حالت» گفتم: «صلح چی؟ صلح میدونی یعنی چی؟ چون به نظر میاد همیشه تو صلح بودی» گفت: «نه. یعنی بازم خوش به حالم؟»
گفت: «از خوش به حالم خوشم اومد» گفتم: «پس واقعا خوش به حالت. ببین زمین جای قشنگی بود. حقیقتا ما خرابش کردیم. ببین نمیدونم اینو بهت بگم یا نه ولی تو که اونجا هستی خیلی مراقب خودت باش. نذار هیچ آدمی بیاد اونجا. چون اونجا رو هم مثل زمین خراب میکنن. اگه میخوای همیشه خوش به حالت باشه آدم رو اونجا راه نده.» گفت: «چطور مگه؟ مگه میتونید بیاید اینجا؟» آهسته به او گفتم: «بعضی آدما دارن نقشه میکشن بیان اونجا. بدی آدمیزاد اینه که به هر چی که بخواد میتونه برسه. شایدم خوبیش باشه، نمیدونم» گفت: «یعنی چی؟» دیگه میخواستم سرمو بکوبم به همون تیر چراغبرقی که بهش تکیه داده بودم. سعی کردم خودمو کنترل کنم. به او گفتم: «هیچی ولش کن. تو فقط مراقب باش که آدمی رو راه ندی پیش خودت. همینطوری که با من حرف زدی با بقیه هم حرف بزن. آدما از دور قشنگن. همون دور بمون. شبت بخیر» گفت: «یعنی چی؟» من دیگر رفتم. باز داد زد: «یعنی چی؟» دیگر نگاهش نکردم.