«رُهام»؛ آواز پرستو در هوای عفن!
- شناسه خبر: 34188
- تاریخ و زمان ارسال: 11 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
مرگ بیخجلت و ملایمت درست هفتاد و هفت روز در برابرش سکوت کرد و به این اندیشید کاش مترادف زندگی بود و پایان زندگی کوتاه پسرکی با آرزوهای رنگارنگ را نقطه نمیگذاشت.
شنبه روز نحسی بود. آنقدر نحس که در امتداد غروب، قدمهای «رهام» چون دان پرندگان همه سو ریخت و او رفت تا دیگر بازنگردد و چون کبوتری حسرتآلود بر دامنه این سیاه بهار به شبنمی بدل شود. شبنمی روی برگی در مینوی جاوید.
نوجوان رعنای تیم بسکتبال قزوین میخواست مثل تاکهای قد کشیده تا ستارهها پا بگیرد و سیارههای دوردست را فتح کند. «رهام» قصد داشت درسش را بخواند، لباسهای نوجوانیاش را در گذر زمان بیاویزد، جامه جوانی و رختِ دامادی بپوشد، عشق را تجربه کند و بین تیکتاک ساعتها، آسمان را برای پدر و مادرش به ارمغان بیاورد.
روزگار اما سر سازگاری با «رهام» نداشت و هنوز پشت لبش سبز نشده مرگ را به مصافش فرستاد تا همنشین دو دوست و همتیمیاش شده و جمع مرواریدهای غلتان در آسمان جمعتر شود.
اینبار چرخ گردون به جای ردایِ برنایی، تنپوشی سپید از جنس کرباس با بوی غلیطِ سدر و کافور برای پسرکی فرستاد که از سویدای دل دوست داشت در دنیا بماند و مُچ در مچ سرنوشت محتوم خویش بیندازد.
ستارههای فروزان قزوین صحیح و سالم زندگی را دوره میکردند که جاده بیرحم و بیمروت در هلال ابرویشان گم شد. ارابه لکنته ترحم نکرد و زندگی را ابتدا از محمدامین و امیرمحمد پس گرفت و بعد سراغ رهام رفت تا جاده در افق گم شود و از اردیبهشت کاری ساخته نباشدـ. نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد…
حالا جسم خسته و نحیف رهام را از بیمارستان لعنتی پایتخت به قزوین آوردهاند تا زیر رگبار حسرت و حرمان به آغوش تنگ خاک بسپارند و برای به خواب رفتنش در پیرامون ِپونهها و بابونهها پژمردهترین لالایی را زیر گوشهایش هجی کنند.
نه، این منصفانه نیست. این نهایت کینهتوزی تقدیری است که در فصل نخست سالنامه، ضجههای پدر و مادری که داوطلب شده بودند به جای فرزند در خلوتِ خاک بیاسایند را نادیده گرفته و به دخیلها و دعاها و دواها وقعی ننهاده تا پسرکی شیرینتر از نبات، کام همه را تلخ کند. تلختر از زهر هلاهل در زمهریر زمانه!
کاش یک نفر پاسخ میداد او جای چه کسی را تنگ میکرد که اینگونه جهانِ جبرآلود، شمشیر به دست سراغش را گرفت و برای معصومیتش تره هم خرد نکرد. کاش حضرات مسئول به خود زحمت داده و به قدر دو سطر جواب میدادند که چه کسی یا کسانی از آداب یک رفت و آمد خشک خالی تمرد کردند تا امروز جامعهای جریحهدار شده بیتابانه خواستار جریمه و جبران اهمالگران شود. هر چند دیر و جبرانناپذیر.
حرف دیگری مگر مانده جز آنکه نیلوفر و باران در تو بود، خنجر و خیزاب در مرگ، فوّاره و رویا در تو بود، تالاب و سیاهی در مرگ؛ ای رهام ناکام و کام نگرفته از نورها و نجواها