روی ماه خداوند را ببوس
- شناسه خبر: 54436
- تاریخ و زمان ارسال: 11 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
روزی در زندگی همه ما بوده که با خدا آشنایمان کردند. روزی که به ما یاد دادند به درگاه معبودی مجهول و نادیدنی دعا کنیم و با او حرف بزنیم. اولین باری که راهی مسجد یا زیارتگاه شدیم، اولین دعایی که خواندیم و یا هزاران اولین تجربه معنوی دیگر. خدا قرار بود راه حل همه مشکلات باشد و تا نسلها برای بچهها خدا نیرویی در دوردست بود که توان انجام همه غیرممکنها را داشت. میشد از خدا خواست که از سیل در تایلند جلوگیری کند، کودکان فلسطین را از کشتار نجات دهد و بیماران لاعلاج را شفا دهد. با گذر عمر و تجربههای زیسته، رابطه ما و خدا تغییر کرد. ما بزرگ شدیم و یاد گرفتیم علم را برای کاهش بلایای طبیعی به کار بگیریم، داروها را برای درمان ساختیم و در مجامع بینالمللی علیه ظلم متحد شدیم. ما همان کودکان سابقیم که امروز از کمی دورتر به قضایا نگاه میکنیم و خدا هم چنان سر جای خود است، دست نیافتنی و همزمان، شنونده. وقتی پناه دیگری برایمان نیست.
«مصطفی مستور» نویسنده پرکار سالهای اخیر ادبیات ایران است که سبک ثابتی را برای نوشتن رمان، داستان کوتاه، شعر و نمایشنامه به کار گرفته است. نثر مستور روان و قابل فهم و که در برگیرنده مفاهیم و ارزشهای انسانی است. او در آثارش ارزشها و مفاهیم سادهای را یادآوری میکند که شاید در جریان زندگی و مشکلات روزمره به فراموشی سپرده شده باشند اما در ضمیر پنهان تمام انسانها، علیرغم همه تفاوتها، گرایش به آنها وجود دارد. در کتابهای مصطفی مستور معمولا خودِ سالهای قبلمان را مییابیم، سالهایی که جهانمان سادهتر بود و وقایع سرراستتر بودند و حساب و کتاب زیادی برای زندگی لازم نبود. سالهایی که برای خوب بودن، فقط کافی بود خودمان باشیم و از این روراستی نترسیم.
در متن کتاب میخوانیم: «کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا من رو به این جا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی در کسی که ما رو با هم آشنا کرد، ما رو به هم وصل کرد تردید کنی، یونس تو به همه چیز لگد زدی. من با خداهای دیگران کاری ندارم اما تو حق نداشتی به خدای من و خودت این طور بیرحمانه شک کنی. تو چه طور دلت اومد با خداوند این کار رو بکنی؟ کاری که تو کردی آدم با مستخدم خونهش هم نمیکنه.» ساکت ایستادهام و دلم میخواهد هر چه توی دل اش جمع شده بریزد بیرون. میگوید: «خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفتهاید توی دشت و اون جا صدای خدا رو شنیدهاید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو؛ داریم دنبال تو میگردیم. بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمیخواد این همه راه بیایید توی دشت و بیابان. گفته بود من توی سفره خالی شما هستم، توی چروکهای صورت عزیز، توی سرفههای مادر بزرگ، توی شیارهای پیشونی پدر بزرگ، توی نالههای زنی که داره وضع حمل میکنه، توی پینههای دست آدمهای بدبخت و فقیر، توی آرزوهای دخترهای فقیر دمبخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از نکبت فقری که توش گیر کردهاند نجات بده. توی عینک تهاستکانی چشمهای پدران ناامیدی که با جیب خالی بچه مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرن. توی تنهایی آدمها، توی استیصال آدمها، توی خدایا چه کنمها؟ توی توبه، توی غلط کردمها، توی دوستت دارمها».