روزنوشت جنگ از زبان یک آدم عادی
- شناسه خبر: 61738
- تاریخ و زمان ارسال: 9 تیر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

نفیسه کلهر
جمعه ۲۳ خرداد
صبح که بیدار شدم، صدای پرندهها از پشت پنجره میآمد، همهجا آرام بود.
مثل بقیه جمعهها، امروز باید چمدان نیمهبسته را ببندم، شنبه قرار است راهی سفر شویم.
آب که جوش آمد صبحانهام را خوردم، گوشیام را روشن کردم، دیدم شب قبل تهران هدف حمله اسراییل قرار گرفته!
تا شب هیچکاری نتوانستم بکنم. حتی غذا هم نخوردم، جنگ شروع شده بود! در خاک ما! دشمن اینجاست!
اینستاگرام چه خبر است؟
باورم نمیشود بعضیها خوشحالند از شروع جنگ و تبریک میگویند! فکر میکنند قرار است با جنگ اتفاق خوبی بیفتد، چقدر سادهاند که فکر میکنند جنگ میتواند به آنها هدیهای بدهد، مگر جنگ جز تخریب و مرگ ارمغانی داشته؟ هیچ وقت نداشته.
شنبه ۲۴ خرداد
قرار بود امروز سفر را شروع کنیم، یک سفر یک هفتهای برویم. چمدانم گوشه اتاقم باز است، وسایلم نصفه و نیمه در آن چیده شدهاند، هنوز در بهت هستم!
ایران که در حال مذاکره بود، چرا آنقدر یهویی این اتفاق افتاد؟ یکی از تحلیلگرها که خبرنگار سیاسی هم بود، در اینستاگرامش نوشته بود که این مذاکرات و این فرصت دوماهه با هدف تلف کردن فرصت بود، مدتها بود که عزم حمله به ایران وجود داشته.
نشستم گوشه هال، خیره به پنجرهها، میخواستم از سفر که آمدم پردههای جدید سفارش بدهم، پردههای روشن و کمچین که نور بیشتری به داخل خانه بتابد.
میخواستم گلدانهایم را بیشتر کنم.
یکشنبه ۲۵ خرداد
تا صبح در خانه راه رفتم و اخبار را چک کردم.
بعد از دو شب سخت و بیخوابی وسایلم را در یک کوله جمع کردم و رفتم پیش پدر و مادرم.
با خودم فکر کردم آنجا حتی اگه بیخواب هم بشوم، نمیترسم.
سر راه رفتم و یک بستنی بزرگ خوردم، چند وقتی بود بستنی و شیرینی و شکلات نمیخوردم!
همان روز که از شدت بیحالی رنگ و رو نداشتم، رفتیم درمانگاهی در خیابان دانشگاه، فشارم ۸ بود روی ۶.
بعد از سرم زدن با وجود بیاشتهایی غذا خوردم اما فشارم بالا نمیرفت.
چندین نقطه دیگر را در تهران زدند.
هتلی که برای سفر رزرو کرده بودیم، گفته بود تنها ۳۰ درصد کل مبلغ را برمیگرداند.
شنیده بودم خیلی هتلها برای مردم رایگان شده، اما چندتایی هم توی کیش قیمتها را دوبرابر کردند.
کلید خانهام را در اختیار چند تا از میهمانهای تهرانی گذاشتم، یک خانواده دیگر هم در باغمان ماندند.
خانه پدر و مادرم هم بعضی میهمانان نزدیک از تهران آمدند.
آخر شب نگاه کردم به گوشه هال، ۱۰ تا کوله و ساک کنار هم روی زمین بود.
آخر شب وقتی بچهها داشتن بازی میکردند، یه گروه باختند، یکی از بچههای بازنده گفت: «ما چون شما جنگزده بودین بهتون سخت نگرفتیم که ببرید و خوشحال بشید.»
همه خندیدن.
چند نفر از مسنها در اتاقها خوابیدند و بقیه تا نزدیکای صبح روی همان رخت خوابهای پهن وسط هال نشستیم و حرف زدیم.
ایران اینترنشنال آنقدر که اخبار جنگ را یک طرفه منعکس کرد همه خسته شدیم و تصمیم گرفتیم خاموشش کنیم.
انگار خیلیها به این نتیجه رسیده بودند، چون موج تحریم این شبکه توی اینستاگرام راه افتاد.
دوشنبه ۲۶ خرداد
به حال غش کردن تمام روز خوابیدم.
سه شنبه ۲۷ خرداد
بلیت سینما گرفتم و چندتا از عزیزانم را دعوت کردم شاید حالم عوض شود.
سر راه رفتم بنزین بزنم، صف پمپ بنزین بلند بود ولی سریع راه میافتاد، تو پمپ بنزین نصف خودروها شماره تهران بودند.
شنیده بودم چند نفر در قزوین یه گروه راه انداختند و مسافرها را در خانههای مردم اسکان میدهند. هتلها و مسافرخانهها هم پر شده بود.
خیلی از رستورانها هم غذای مجانی یا فقط به قیمت مواد اولیه میدادند.
سر راه سینما رفتم بستنی خوردم و بعد با دوستان رفتیم «پیر پسر» را دیدیم.
در سینما گاهی یک صدای عجیبی پخش میشد که برای من مثل پرواز جنگندهها بود، واقعا گاهی فکر میکردم هواپیماها از بالای سرمان دارند پرواز میکنند. آخرش هم نفهمیدم آن صدا توهم من بود یا بخشی از فیلم، به هر حال حس و حال عجیبی بود! سینما همیشه برای من جای امنی بود، که در آن هیچ حسی از بیرون با خودم نمیآوردم، یک محیط ایزوله که در تاریکیش غرق میشدم و فقط توی فضای فیلم بودم، هیچ وقت سینما را اینطوری با وحشت و ترس از محیط بیرون تجربه نکرده بودم!
اما همین که تماشای فیلم کمک کرد چند ساعت گوشی را چک نکنم و دور شوم از اخبار جنگ خوب بود.
شب باز هم خوابم نمیبرد و برای آرام کردن ذهنم سودوکو (جدول اعداد) حل کردم.
چهارشنبه ۲۸ خرداد
فشارم هنوز روی ۸ بود یکم بعد از غذا خوردن ۹ شد اما دوباره برگشت روی ۸.
عصر در دفتر دوتا از دوستان، جلسه تماشا و نقد و تحلیل فیلم بود. با فشاری که رو ۷/۸ بود به آن جلسه رفتم.
خیابانها شلوغ بود و پر از ماشین، تو خیابان خیام مثل همیشه ماشینها دوبله پارک کرده بودند، جای پارک پیدا نمیشد.
«اسرائیل گفته بعد از تهران بقیه شهرها رو میخواد بزنه، اگه فضای مجازی نبود مردم این شهر تا اون موقع متوجه نمیشدن جنگ شده.»
وسط و انتهای فیلم ۵ تا شیرینی شربتی خوردم! هیچ وقت این همه شیرینی یکجا نمیخوردم!
برادرم از خارج از کشور تماس گرفت و گفت که خانواده دوستش میخواهند از تهران خارج شوند ولی جایی ندارند. با یکی از افرادی که در کار تدارک دیدن خانه برای تهرانیهای جنگزده بود، با واسطه تماس گرفتم، خیلی سریع یک خانه پیدا شد.
کمی بعد اینترنتها انگار ملی شد و ما تمام ارتباطمان را با فامیلها و دوستان خارجنشین از دست دادیم.
این نگرانی نیز به نگرانیهامان اضافه شد که نکند از بیخبری نگرانمان شوند.
هنوز فشارم روی ۸ بود.
یادم آمد پنج روزه هیچ کدام از کارهای روتین روزانهم را نکردم، حتی یک کرم به صورتم نزده بودم، حتی یادم رفته بود مسواک بزنم.
پاشدم و کمی کارهای روزمره کردم، شب رفتم جلسه نقد فیلم در دفتر یکی از دوستان، چقدر جمعها میتوانند کمک کنند به کاهش فشارها. در کنار دوستان بودن چه فضای امن و خوبی در این شرایط میتواند باشد.
پنجشنبه ۲۹ خرداد
تا عصر بیحوصله و خواب و بیدار بودم.
عصر رفتم مراسم ترحیم خواهر آقای مهندس، خاطرات شیرین شنیدیم، با آدمهای جدید و آشنا گپ زدم و حالم خیلی بهتر شد.
بزرگترها بهتر میدانند که در دوره سختی مثل جنگ، به هر بهانهای باید از انرژی جمع استفاده کرد.
میدانند که باید کارها و برنامههای روتین را ادامه داد و نباید زندگی را به بعد از جنگ و سختی موکول کرد.
یکی گفت «چقدر خوبه که این چند ساعت از خبرها دوریم، اگه خونه بودیم مدام میرفتیم سراغ اخبار.»
جمعه ۳۰ خرداد
یک شماره ناشناس پیام داد که یک امانتی برایم دارد.
زمستان سال قبل بعد از یک همایش، آشنایی را دیده بودم که لیوانهای کاغذی دوستانش را جمع میکرد، گفته بود بذر شمعدانی پرورش میدهد، خوشم آمده بود از این حرکت محیط زیستی، همانجا وعده داده بود وقتی شمعدانیها بزرگ شدند و قبل از اینکه گل بدهند، برایم گلدانی هدیه بیاورد.
باورم نمیشد بعد از چند ماه و درست وسط جنگ قولش یادش بود، رفتم گلدانم را گرفتم. مثل آب روی آتش بود، تمام نگرانی جنگ را گل شمعدانی شست و برد…
شنبه ۳۱ خرداد
با آمدن فامیلها از تهران به قزوین، بهانه دورهمیها جور بود چند میهمانی دعوت شدیم تا دور هم باشیم.
بحثهای سیاسی که بالا میگیرد آدمها چند دسته میشوند؛ بعضی متعصبند و از آنجایی که تنها منابع خبریشان شبکههای خارجی است، تحمل هیچ نظر مخالفی را ندارند انگهایی میزنند مثل اینکه «شما را شستشوی مغزی دادند» یا «این افکار را حکومت در سر شما کرده» تند میشوند و قهر میکنند، اصلا حرفها را خوب نمیشنوند.
بعضی که دنیادیدهتر هستند بیتفاوتند، فقط بحثها را میشنوند و خیلی قاطی بحثهای بینتیجه نمیشوند، مخصوصا نسلی که جنگ تحمیلی عراق را دیده و میداند جنگ هیچ وقت چیز خوبی نبوده.
با خودم فکر میکنم کلا سیاست چه ارزشی دارد که به خاطرش با عزیزانت تند برخورد کنی یا دلی را بشکنی؟
یکشنبه ۱ تیر
ادارات باز شد، تهرانیها برگشتند تهران.
تا صبح نتوانستم بخوابم، جنگ کی قرار است تمام شود؟
به جلسه کتاب میروم، تازه یک فیلترشکن پیدا کردهام و توانستهام با دنیای مجازی ارتباط بگیرم، طی جلسه چندین بار در گوشیام اخبار را نگاه میکنم.
از وقتی اینترنت وصل شده، نگرانیم بیشتر شده، بیقرارترم.
بعد از جلسه به بیرون شهر میرویم، جایی که آنتن نیست و همین باعث میشود کنترل کردن مدام گوشی به صفر برسد، هوای کوهستان و آسمان و شب عالی است.
چقدر تنشهایم کم شدند.
یاد یک جمله میافتم، با این مضمون که «آدمها شبهایی که به آسمان نگاه میکنند فردای متفاوتی دارند.»
دوشنبه ۲ تیر
شب تا صبح بیدار بودم، صدای جنگندهها بالای شهر آرامشم را گرفته، به یکی از دوستانم پیام میدهم، آن سر شهر او هم صدای جنگندهها را میشنود، میگوید: «به سمت تهران میروند، قرار است منطقه ۷ را بزنند، هشدار تخلیه دادهاند.»
هوا که روشن میشود، سعی میکنم چشمانم را ببندم، چند ساعت بعد چشم باز میکنم گلدان شمعدانی گل داده و پیام آمده: «آتشبس شد، کی بریم سفر؟»