روایتی از راههای نرفته
- شناسه خبر: 44935
- تاریخ و زمان ارسال: 23 مهر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
دکتر مصطفی ملکیان در سخنرانی خود با عنوان «ملال، این حالت را یکی از احوال سهگانه آدمی میداند؛ سه گانه الم، لذت و ملال.
ملال، مفهومی است که شوپنهاور به پیروی از بودا آن را وارد فلسفه غرب کرد. آدمی در همه حالات عمر بین الم و ملال در نوسان است و لذت نقطه کوتاه و ناپایداری است که لختی بیش نمیپاید و فقط در لحظه وصال حاصل میشود. ملال در ادبیات عامه معنای سادهتری دارد؛ وقتی چیزی را که داری، نمیخواهی؛ باوجود همه تلاشی که برای به دست آوردنش کردهای، از آن دلزده و خستهای چون آنقدرها هم که انتظارش را داشتی فوقالعاده و اغناکننده نیست. ملال طاقتفرساست، چون ارزش تلاش آدمی را ناچیز میکند و دستاوردها را بیهوده و حقیر میسازد. ملال، چرخه باطلیست که اگر به موقع تشخیصش ندهیم و از آن خارج نشویم، میتواند زندگی را بسیار سختتر از آنچه واقعاً هست، بسازد.
ما خوشبختیم که در جواب سوال «آرزوی بزرگت چیست؟» نمیپرسیم: «آرزو چیست؟» ما آرزوی بزرگ داریم و به فراخور درک و دریافتمان از جهان و قیاس با دنیای خارج از خود و تعامل با رسانه آرزوهایمان تغییر میکند، بزرگ و بزرگتر میشوند و وقتی به آرزوی اول رسیدیم بعدیها خودشان را به سرعت نشانمان میدهند و به این ترتیب خیلی زود به چرخه تکرار و دلزدگی میافتیم. شاید بزرگترین بیماری قرن ما یعنی افسردگی، از همین ملال مکرر در زندگی روزمره باشد. ما دائما خود را در چرخه رقابت با بینهایت پرتاب میکنیم و این چرخه بیانتها با خوراک رسانه روز به روز قلمروش را گسترش میدهد؛ در حالی که ما همان آدمیزاد محدود سابق هستیم. اینگونه است که ما هرگز به زندگی اکنون خود راضی نیستیم و در طلب گوهر مقصودی هستیم که در دنیای انسانی اصلا وجود ندارد. عرفا میگویند: «لاتکرار فی التجلی» که یعنی رب در دو پدیده یکسان تجلی نمیکند. شاید درمان ما در قرار و آسودگی و نگاه عمیقتر به زندگی و اشیایی باشد که در عین تشابه، یکسان نیستند. شاید باید استانداردهایمان را بازبینی کرده و انسانیتر از همیشه طبقهبندیشان کنیم و انتظاراتمان را منطبق بر ماهیت خلقت و ذات انسانیمان در نظر بگیریم.
«کتابخانه نیمه شب» روایت راههای نرفته زندگی نورا سید است. نورا که از زندگی پرملالش خسته شده، میخواهد به زندگیاش پایان دهد که وارد کتابخانه نیمهشب میشود. او در این برزخ کلمات فرصتی مییابد که حسرتهایش را زندگی کند. او احتمالات زیادی را تجربه میکند که همیشه حسرت زندگی نکردنشان را میخورد و پس از این مکاشفه درمییابد که ملال آمیخته به زندگی آدمیزادی است و به همه تجربیات انسانی گره خورده و بعد از هفت سالگی همه چیز تکرار همان قبلیهاست. او در پایان کتاب، تنها تمایز زندگیهای مختلف را در عشق ورزیدن مییابد که به راستی تفاوت عمیقی را در زندگی ایجاد میکند. او در پایان کتاب میداند که چندان فرقی نمیکند کدام زندگی را زندگی کنی. هر زندگی متفاوتی میتواند بهترین تجربه باشد اگر بتوانی عشق بورزی؛ حتی زمانی که کسی یا چیزی برای عشق ورزیدن وجود ندارد.
در متن کتاب میخوانیم: «کشف این که مکانی که میخواستی به آن فرار کنی دقیقاً همان جایی است که از آن فرار کرده بودی؛ بیگمان یک مکاشفه بود. زندانی که مکان نبود بلکه زاویهی دید و دیدگاه بود و خاصترین کشف نورا این بود که از تمام انواع بینهایت ناهمگون خودش که تجربه کرده بود. بنیادیترین حس تغییر دقیقاً درون همین زندگی رخ داده بود. بزرگترین و ژرفترین تغییر با ثروتمندتر یا موفقتر یا مشهورتر شدن یا با بودن در میان یخچالها و خرسهای قطبی رخ نداد، با بیدار شدن در دقیقاً همان تخت در همان آپارتمان نمناک کثیف و ارزان با کاناپهی زهوار در رفتهاش و گیاه یوکا و کاکتوسهای گلدانی کوچکش و خودآموزهای یوگا که ازشان استفاده نکرده بود رخ داد. همان پیانوی الکتریکی و کتابهایش آنجا بودند. همان غیبت غمافزای یک گربه و نداشتن شغل، هنوز همان ناشناختنی بودن زندگی پیش رویش بود. و با این حال همه چیز فرق داشت. و فرق داشت چون دیگر احساس نمیکرد فقط در خدمت آرزوهای دیگران است. او دیگر احساس نمیکرد مجبور است در نوعی نقش موهوم و بیعیب و نقص از دختر یا خواهر یا شریک زندگی یا همسر یا مادر یا کارمند یا هر چیز دیگری غیر از انسانی که دنبال هدف خودش است و فقط در برابر خودش مسئول است دستاورد منحصر به فردی داشته باشد. و فرق داشت چون او زنده بود، آن هم وقتی که آن قدر احتمال داشت مرده باشد چون این انتخاب او بوده است؛ انتخابی برای زندگی کردن. چون او وسعت زندگی را لمس کرده بود و در آن وسعت، نه تنها امکان این که چه کار میتوانست بکند را دیده بود، بلکه حتی آن را حس کرده بود.»