روایتی از جادههای عشق
- شناسه خبر: 41830
- تاریخ و زمان ارسال: 6 شهریور 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
در جستجوی نور
قسمت آخر
آرزو سلخوری ـ همانطور که در قسمت قبل گفتم به همراه خبرنگاری که ابوکرار هماهنگ کرده بود راهی مشایه شدیم، اما قبل از آن باید به دنبال مترجم میرفتیم.
مرد مترجم که اصالتا اهل نجف بود، سالها در مشهد زندگی کرده و اخیرا پسرش در دانشگاه بینالمللی امام خمینی(ره) در قزوین پذیرفته شده بود. او با مهربانی همراه ما شد، گویی تقدیری شیرین ما را به سمت مسیری عاشقانه و سرشار از معنویت سوق میداد.
او با چهرهای مملو از تجربه، لبخندی گرم بر لب داشت و وقتی از خاطراتش در ایران میگفت، در چشمانش نوری از دلتنگی و عشق به مشهد موج میزد. با هم به سمت مشایه حرکت کردیم، جایی که هزاران قدم از عاشقان حسین(ع) با شور و شوقی وصفناشدنی به سمت کربلا در حرکت بودند.
صفا سلطانی، خبرنگار همراه ما، با اشتیاق با موکبداران عراقی به زبان عربی صحبت میکرد و مترجم با دقت سخنانشان را برایم ترجمه میکرد. هر جملهای که از دهان موکبداران خارج میشد، سرشار از عشق و احترام به زائران بود. نگاههای محبتآمیز آنها و کلماتی که با شور و شوق از قلبهایشان میجوشید، گواهی بر این بود که این مسیر تنها یک راه و تحرک فیزیکی نیست، بلکه سفری معنوی است که هر قدمش به عشق امام حسین(ع) برداشته میشود.
مسیر مشایه تا کربلا، را گاه با ماشین و گاه با قدمهایی سنگین و خسته طی میکردیم. در هر قدم، در هر نگاه و هر سخنی که از زائران و میزبانان میشنیدم، عشق و ارادت به اهل بیت(ع) موج میزد. موکبداران، چه ایرانی و چه عراقی، با دلهایی پر از محبت از زائران پذیرایی میکردند. هر کجا که توقف میکردیم، دستان گرم میزبانان ما را به سمت سفرههایی ساده اما پر برکت دعوت میکرد که در آنها نشانی از محبت خالصانه به زائران بود، موکبدارانی که متوجه میشدند خبرنگار ایرانی هستم از عشقشان به مردم ایران میگفتند و تاکید داشتند که ایرانیها نور مشایه را روشن نگه میدارند.
هنگام پیادهروی، زمزمههای دعا و زیارتنامههایی که زائران زیر لب میخواندند، فضای معنوی را تقویت میکرد. هر گامی که برمیداشتند، گویی با هر کلمه از دعا، قلبشان به حرم نزدیکتر میشد.
در طول مسیر، وقتی به موکبهای مختلف میرسیدیم، انگار که همه زائران از یک خانواده بزرگ بودند. موکبداران عراقی با چشمانی پر از محبت و احترام به استقبال ما میآمدند. وقتی صفا از آنها درباره ایران سوال میکرد، لبخندی گرم بر لبانشان نقش میبست و از علاقه و احترامشان به زائران ایرانی میگفتند. این احساس برادری و دوستی میان ملتها، دلها را به یکدیگر نزدیکتر میکرد.
موکبهای ایرانی و عراقی، هر یک با دقت و عشق ویژهای از زائران پذیرایی میکردند. دستان زحمتکش موکبداران که با حوصله، چایهای گرم و غذاهای معطر را برای زائران آماده میکردند، گویی روایتگر عشق و ارادتی بیپایان بودند.
نزدیکهای سحر بود که به کربلا رسیدیم. خیابانهای اطراف حرم، سرشار از زندگی و شور معنوی بود. موکبهای مختلف با انواع غذاها از زائران پذیرایی میکردند، صبحانه از عدسی و حلیم ایرانی تا غذاهای عربی، کباب کوبیده و گاهی هم کله پاچه آماده شده بود. هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، احساساتم بیشتر به جوش میآمد. در این لحظات، نه تنها خستگی سفر در من کمرنگ شد، بلکه گویی روحی تازه به جانم دمیده شد. هر موکبی که رد میکردم، صدای زمزمه دعا و ذکر را میشنیدم و در دلم حس غریبی از آرامش و هیجان موج میزد.
به یک موکب قزوینی که نامش الموت غربی بود، رسیدم و تصمیم گرفتم برای ساعتی استراحت کنم. موکب شلوغ بود و به نظر میرسید با موکبهای دیگری از شهرهای مهرگان، بوشهر و چند شهر دیگر ترکیب شده است.
با وجود ازدحام، فضای معنوی موکب همچنان حس میشد، اما به محض اینکه دراز کشیدم و چشمانم را بستم، صدای زنی مرا از خواب بیدار کرد. با لحنی تند و آمرانه پشت بلندگو میگفت: «بیدار شوید، کلاس مهدویت دارید!» هنوز از شوک بیدار شدن خارج نشده بودم که او ادامه داد: «بعد از آن هم کلاس مشاوره داریم، و لباسهایتان را پوشیده نگه دارید چون میخواهیم عکس بگیریم.»
زنانی که از فرط خستگی در خواب بودند، مجبور شدند برخیزند و حجاب خود را مرتب کنند. اعتراض کردم، اما با برخورد سرد و تندی مواجه شدم که گویی در آن لحظه هیچکس درک نمیکرد که این سفر برای زائران، سفری پر از عشق و ارادت است، نه زمان برای رعایت تشریفات و قوانین خشک!
مردی از پشت بلندگو با لحنی خشک تاکید داشت که همه باید پاسپورتهایشان را تحویل دهند و کارت دریافت کنند. حتی برای تردد به دستشویی باید کارت همراه داشته باشیم! چند مرد عراقی کنار درب ورودی موکب نشسته بودند، با دقت و جدیت نظارت میکردند و اگر کسی کارت نداشت، اجازه ورود و خروج به او نمیدادند.
موکب در یک ساختمان نیمهکاره بود که سرویس بهداشتی و حمام آن در یکی از طبقات قرار داشت. اما حتی در آنجا هم باید با حجاب کامل میرفتیم، زیرا مردان اعتراض کرده بودند که زنان هنگام رفتوآمد مشخص هستند. در دلم غمگین شدم، چرا باید نگاه مردان باعث ناراحتی و سختی زنان شود؟ چرا نباید مردان برای نگاهشان توبیخ شوند؟ یا معبری محفوظ برای عبور زنان درست کنند؟ در این لحظات احساس میکردم که درک و همدلیای که در مسیر مشایه به چشم میخورد، اینجا به دلیل برخی سختگیریهای بیجا رنگ باخته است.
نمیتوانستم این فضای سخت و خشک را تحمل کنم. دوباره تذکر گرفتم و گفتند که اگر بدون چادر باشم باید آنجا را ترک کنم البته این تذکرات همیشگی نبود و زنان آنجا احساس آرامش داشتند اما تصور میکنم تذکرات رعایت حجاب در یک محفل کاملا زنانه کاری خارج از عرف است شاید برای جانمایی موکبها باید فکر بهتری کرد که از روی پل، مردان به قسمت زنانه اشراف نداشته باشند. تصمیم گرفتم به سمت حرم بروم، جایی که قلبم به آنجا کشیده میشد. شلوغی حرم بیشتر از آن بود که بتوان به راحتی زیارت کرد، اما حتی نگاهی کوتاه به ضریح امام حسین(ع) تمام خستگیها و ناراحتیها را از یادم برد.
لحظهای که چشمم به ضریح افتاد، اشکهایم بیاختیار جاری شد و احساس کردم تمام دنیا در همان لحظه متوقف شده است. عشقی که در دل داشتم و عشقی که در دل تمام زائران حس میکردم، چیزی بود که هیچ سختی و مانعی نمیتوانست آن را کمرنگ کند.
وقتی به حرم رسیدم، از دور، تلالو نورهای طلایی ضریح در میان دریایی از زائران که به دعا و مناجات مشغول بودند، به چشم میخورد. هر نوری که به چشمم میرسید، گویی شعلهای از عشق و ارادت در دلم میافروخت. قلبم از شور و شوق لرزید و اشکهایم بیاختیار جاری شدند. حس کردم که تمام عالم در این لحظه در برابر عظمت و شکوه این مکان مقدس سر تسلیم فرود آورده است. اشکها بیاختیار از چشمانم جاری شدند و هر قدمی که به ضریح نزدیکتر میشدم، ضربان قلبم تندتر میزد. گویی تمام خستگی راه در یک لحظه از وجودم رخت بربسته بود و تنها چیزی که باقی مانده بود، عشق و ارادتی عمیق به امام حسین(ع) بود.
بعد از مدتی زیارت و اقامت در حرم، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. سوار بر یک ون شدم که با کرایه ۱۴ دینار ما را به مرز ایران میرساند. راننده با شوخی و خنده به ما گفت که این مقدار دینار در برابر پول ایران بسیار کم است و با لحنی دوستانه ادامه داد: «این یک ورق پول ما میشود یک میلیون شما!» بحث کوتاهی با او کردیم، اما در دلم غمی بزرگ بود؛ غمی که از ارزش واقعی پول و زندگی مردم میگفت!
پس از گذر از مرز، به مهران رسیدم و به دنبال بلیط اتوبوس برای بازگشت به قزوین گشتم. در ترمینال، دو نوع اتوبوس موجود بود: یکی وی آی پی با قیمت ۹۵۰ هزار تومان و دیگری معمولی با قیمت ۵۶۵ هزار تومان. تصمیم گرفتم با اتوبوس معمولی راهی شوم. در طول مسیر، به تمام اتفاقات این سفر فکر میکردم؛ به عشقی که در دل زائران بود، به سختیها و مشکلاتی که تحمل کرده بودند، و به احساسی که هر لحظه در دلم موج میزد. این سفر تنها یک زیارت نبود، بلکه تجربهای بود که روحم را تغذیه کرده و قلبم را به امام حسین(ع) نزدیکتر کرده بود.