دیدار با اولین هموطن
- شناسه خبر: 21324
- تاریخ و زمان ارسال: 9 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
در هفتمین روز جنگ همان روزی که صدام خواستار آتشبس فوری شده بود، دوباره او را با چشمان بسته سوار خودرو کردند و به خانه بزرگی بردند که هفت یا هشت اتاق خواب داشت و یکی از آنها را در اختیارش گذاشتند. مشخص بود که در اتاقهای دیگر هم اسیران دیگری را نگهداری میکنند. وضعیت در آن جا از لحاظ غذا و داشتن ملزوماتی مثل صابون و حوله و مسواک و غیره کمی بهتر بود ولی در آن جا هم عراقیها از آزار و اذیت روحی دست برنمیداشتند. مثلا یک قاب عکس بسیار بزرگ از صدام حسین را بالای تختش نصب کرده بودند و هر روز با ایما و اشاره به عکس میپرسیدند خوب است؟ و چه قدر لشگری دلش میخواست جواب دندانشکنی به آنها بدهد.
چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی دوباره چشمان او را بستند و سوار خودرو کردند ولی این بار چند ایرانی دیگر هم با او بودند. او به آهستگی از بغل دستیاش پرسید اسمت چیست؟ جواب شنید سروان رضا احمدی. لشگری هم خودش را معرفی کرد. نگهبان مرتب تذکر میداد حرف نزنید اما یکی از افرادی که آن جا بود گفت: لشگری خیالت راحت باشد ایران میداند که تو زندهای. و با این حرف نوری از امید در دل اوتابید. پس از این که کلی در خیابانها گشتند دوباره آنها را به ساختمانی که سلول لشگری در آن بود بردند. همه نگهبانها او را میشناختند یکی از آنها با تمسخر گفت: حسین، دزفول تمام شد خوزستان رفت و او در جواب گفته بود: خدا بزرگ است باید منتظر آخر کار باشیم!