دمیان
- شناسه خبر: 53258
- تاریخ و زمان ارسال: 24 بهمن 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
چه زمانی اولین دروغ عمرمان را گفتیم؟ چند ساله بودیم که یاد گرفتیم به همدستان خرده جنایتهای مشترکمان خیانت کنیم و از کیف پول پدر و مادرمان بدون اجازه پول برداریم؟ دوراهیهای اخلاقی و تصمیمهای اثرگذار از زمان کودکی سر راه زندگی ما انسانها قرار میگیرد و ما ناگزیر از انتخابیم. شاید اگر انسانها موجوداتی غیراجتماعی بودند، این گلوگاههای تصمیم چندان پررنگ نبود اما در شرایط رقابت و بقاست که سود و زیان مطرح میشود و افراد در صدد بهینه کردن سود خود برمیآیند. تنها عاملی که ما انسانهای شبیه هم را متمایز میسازد، چگالی همین انتخابهای ما در این گلوگاههاست. خروجی این خرده تصمیمها از کودکی تا کهنسالی از ما آدمهایی میسازد که در بزرگسالی به آنها مهربان، دروغگو، متواضع یا جاهطلب میگوییم.
«هرمان هسه» در مقام یک نویسنده و شاعر «اخلاق» را موضوع اصلی همه آثارش قرار داده است. او هنرمند دغدغهمندی بود که هر بار از دریچهای جدید به این مساله نگاه کرده و در اکثر کتابهایش به کشمکش درونی انسانها و تلاششان برای درستتر تصمیم گرفتن اشاره میکند. «دمیان» داستان پسرکی است که در دام اولین خرده جنایت گرفتار میشود و برای جبران آن دست به گناهان بزرگتر میزند. او علیرغم سن کم متوجه خطایی که مرتکب شده هست و به دلیل تربیت و ساختار خانوادگیاش، فشار روانی زیادی را متحمل میشود. او در جریان تلاش برای رهایی از این موقعیت با «دمیان» که در حقیقت ناجی و مرشدش است آشنا میشود. دمیان همکلاسی دبستان او، از شری که دامنگیرش شده نجاتش میدهد و در بزرگسالی هم منجی او از هوای نفس و جاهطلبیهایش میشود. دمیان در مجاز نه شخص، که یک ندای درونی و وجدان بیدار آدمی است که در همه مواقع راه و انتخاب درست را به انسان یادآوری میکند.
در متن کتاب میخوانیم: «روز نو مثل یک روز عیدی که از کودکی به بعد مانندش را ندیده بودم بر من رخ گشود. احساس میکردم که روزی مهم بر من رخ گشوده است. دنیای دگرگون شدهای را در پیرامون خود میدیدم و میآزمودم، دنیایی امیدبخش پر معنی سنگین و شکوهمند، حتی باران آرام پاییزی هم زیبایی ویژه خود را یافته بود و هوای سرورانگیز نیز از یک موسیقی شاد و مقدس آکنده شده بود. دنیای برون برای نخستین بار با دنیای درون من همصدا و دمساز شده بود. درست مثل روزهایی که ویژه دل است و انسان احساس میکند ارزش زیستن دارد. در خیابان از دیدن هیچ خانهای هیچ ویترین مغازهای هیچ چهرهای ناراحت و پریشان خاطر نمیشدم. هر چیزی همانگونه بود که میبایستی باشد، عاری از هر نوع نگاه کسالتبار روزانه. بهگاه کودکی و در بامداد روز جشن یا عید بزرگ تولد عیسی مسیح یا در روز عید رستاخیز، دنیا را درست همینگونه دیده بودم. من از یاد برده بودم که دنیا میتواند هنوز هم دوست داشتنی و زیبا باشد. من به دنیای زندگی درونیم خو گرفته بودم و این حقیقت را پذیرفته بودم که من قدرت احساس یا درک دنیای برون را از دست دادهام و بیرنگ شدن دنیا پارهای از گذشتن و از دست دادن دوران کودکی است و انسان باید با نادیده انگاشتن آن پرتوهای بیآلایش نور و روشنی اندکی از بهای آزادی و بلوغ و کمال روح را بپردازد. اما اکنون که از خود بیخود شده بودم. پی بردم که تمامی آن در زیر ابری پنهان بوده است و هنوز هم امکان دارد که فردی در مقام یک انسان رها شده و فردی که خوشبختیها و شادیهای دوران کودکی را پشت سر رها کرده است دنیا را در حالی ببیند که میدرخشد و در نتیجه، هیجانات لذت بخش و رویاهای کودکانه را دوباره تجربه کند.»