دلنوشتهای برای پدر
- شناسه خبر: 19790
- تاریخ و زمان ارسال: 12 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

لیلی دهقانی
بمان پدر، برای من بمان
مقتدر بمان پدر
نگاه کن،
ببین آسمان هنوز آبیست
درختها هنوز سبزند
پرندهها با عشق میخوانند
من هنوز هستم
در این معصومیت پیرانه، خمیده نشو پدر
محکم بایست، سرت را بالا بگیر
پنجرههای خانه را بگشا
آفتاب گرم و روشن را به خانه راه بده
بمان پدر، تا آسمان آبیست برای من بمان
شب به صبح میرسد، کنار توام و چشم برهم نمیگذارم، تا مبادا جغدی به قصد آوایی شوم، بر درختهای خانه کمین کرده باشد!!!
بلند شو پدر
بیا، با من بیا پدر، راه دوراست
با من بیا، دستت را به دستم بسپار
بیا پدر. نخواب!! این خواب شیرین نیست!!
گوش بسپار!!
صدای نی از دور میآید، صدای زنگوله ها را بشنو
نفس بکش!!! عطر دود در جنگل پیچیده
بوی صبح روستا میآید
بیا تا دور شویم از همه
بیا تا بشوییم روحمان را، در بوسههای تند باران
بیا تا محو شویم در مه و دود جنگل
سبز باش پدر، همچنان پناهم باش
من با تو چه حرفهای نگفتهای دارم!
من به لبخند تو در آسمان زندگیام محتاجم.
من جاری میسازم پدر به دست و پای لرزانت، هرچه از نیروی جوانی، در وجودم باقیست…
تو اکنون فرزند منی!!
آری، تو اکنون فرزند منی!!
و من، دوباره میآموزم به تو، قدم برداشتن را!!!
و چون مادری، به پاس قدمهای تو با شوق میخندم
محکم بایست پدر، تکیهگاه من، به خاطرم محکم بایست.
من با رنج و فریاد شکستهام
تمام حصارهای بیرحمی که تو را از من جدا میکرد
و در میان گردوغبار در آغوشت گرفتهام پدر
پس، بمان پدر، در آغوش من بمان، ای خون گرم و جاری در وجودم، همیشه برایم بمان.