دلقک
- شناسه خبر: 21899
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
بهنوش قزوینی
(بهنوش قزوینی، زاده و بزرگ شدهی اصفهان است. اما به گفتهی خودش اجدادی قزوینی و ساکن خیابان سپه داشته. تا به حال از او، یک رمان به نام فلکناز به چاپ رسیده و آثار دیگری هم در دست چاپ دارد. داستان کوتاه این هفته، نوشتهی اوست).
با شنیدن صدای زنگ آخر، از جا پریدم. دستی به مقنعهام کشیدم و کفشهایم را پاک کردم. قلبم از شدت هیجان طوری میتپید که احساس کردم الان است که از سینه بیرون بپرد. یعنی امروز هم او را میدیدم؟ حیاط مدرسه را طی کردم و وارد کوچه شدم. با دیدن پیکان آبی رنگش قلبم فشرده شد. خانم افراسیاب با عجله از مدرسه بیرون آمد. تنهای ناخواسته به چند شاگرد زد و سوار پیکان آبی شد. قدمهایم را تند کردم باید قبل از اینکه راه میافتاد از کنارش رد میشدم. باز هم، باید آهنگ دلقک محمد اصفهانی را که آن روزها مد شده بود، از ضبط ماشین میشنیدم تا روزم ساخته شود.
دقیقا دو ماه پیش بود. پیکان آبی ایستاد و خانم افراسیاب را پیاده کرد. خانم افراسیاب با عجله وارد مدرسه شد. پسر خوشتیپی در حالی که پوشهی زردی دستش بود از ماشین پیاده شد. به در مدرسه نگاه کرد، بعد نگاهی به من انداخت و گفت: دختر خانم! میشود این را به خانم افراسیاب بدهید؟ بگویید در ماشین پسرتان جا گذاشتید.
مردد بودم. پسر ادامه داد میبینید که جای پارک نیست. بعد با شیطنت گفت: البته تا آنجایی که میشود من نباید وارد مدرسه دخترانه شوم، خوبیت ندارد.
آن روز پوشه را گرفتم و به خانم افراسیاب دادم. او زن خوشرویی بود. یک ناظم آرام و خوش اخلاق! همانطور که تند تند رومیزی قرمزش را روی میز صاف میکرد گفت: اوه! دستت درد نکند! پسرم داد؟ چه خوب که یادش نرفت، خیلی مهم بود.
از آن روز، توجه من به او جلب شد و عشق او ذرهذره در وجودم رخنه کرد. اکثر روزها موقع برگشت و گاهی موقع رفت، او را میدیدم، ولی او انگار مرا نمیدید. گاهی دزدکی نگاهی به ماشین میانداختم. روی داشبورد ماشینش خزی خاکستری انداخته بود و روی آن پر از نوارهای کاست بود.
یک هفتهای بود خبری از او و ماشینش نبود کلافه و دلتنگ بودم. خانم افراسیاب با تاکسی میرفت و میآمد. دلشوره داشتم.
یکروز ظهر به خانه که رسیدم مادر داشت کاردهای استیل و بشقابهای گلسرخی را پاک میکرد. طوری که صدای قریچ قریچ میداد. تا نگاه غمگین مرا دید گفت: اخمهایت را باز کن! آخر هفته مهمان داریم خاله خانم میآید.
خاله خانم خالهی پدرم، سال قبل مرا برای پسرش خواستگاری کرده و هنوز منتظر جواب بود. با تشر گفتم: از طرف من قولی ندهیها من میخواهم درس بخوانم!
ساعت ورزش بیحوصله گوشهای ایستاده بودم. خانم افراسیاب همانطور که سیب سبزی را گاز میزد به دبیر ورزش نگاه کرد و گفت: مهاجرت سخت است. البته برای ما که میمانیم بیشتر، دعا کن فرشاد من هم سلامت باشد.
ظهر شد و جنازهام را به خانه رساندم. غم عالم بر دلم سنگینی میکرد. بند کیف در دستم بود و کیف را روی زمین میکشیدم. بدون آنکه به مادرم نگاه کنم گفتم خاله خانم کِی میآید؟ دیگر حوصلهی درس خواندن ندارم!