دست افشانیِ دلنواز تیترهای دواگلی رنگ!
- شناسه خبر: 30524
- تاریخ و زمان ارسال: 28 بهمن 1402 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافیـ مدیرمسئول نشریه نگاه قزوین
آفتابی، ابری، بارانی یا برفی…؟ فرقی نمیکرد. ما در آن سالهای دیر و دور، از قُرق تا خروسخوان، تا خودِ خودِ صبح، در تحریریهای به قدر یک آه که فرزند فلفلیاش پس از سزارین، حال یک شهر را در سرمای گداکش قزوین، اردیبهشت میکرد، پابهپای کلمات بیکلک، نفس میکشیدیم و مشقِ دلدادگی را در دورانِ برنایی مینوشتیم. بعد هم تا لحظه رسیدن نشریه چاپ شده از پایتخت، نفسهایمان را در سویدای دل حبس میکردیم و به دستافشانی دلنوازِ تیترهایِ دواگلی رنگ در ویترینی ویرایش شده و به غایت سُکرآور و سکتهآور میاندیشیدیم.
این حکایت مخموری و مستوریِ جماعتی بود که زیر سقف یک مطبوعه، سنگک بیات حاجی شکیب را سق میزدند و تشنگی مفرط خویش را با خاکشیر و البته صدها پیغام و پسغامِ الو سهشنبه سیراب میکردند. الو سهشنبه یادتان هست؟
اما صدای پای آن مرد ما را یاد تمام قرارهای نانوشته و ناخوانده گیتی میانداخت. در آن سالهای صعب، پیش از آنکه چهره با اتوریتهاش را با آن کت و شلوار ذغالی و آن کفشهای کلاسیک در چشمخانههایمان بنشانیم، عطر توتونِ «کاپیتان بلکِ» پیپ قهوهایاش خواب از سرمان میپراند. و ما در اوان جوانی از ته دل آرزو میکردیم روزی مثل ژوزه ساراماگو، پابلو نرودا، گونتر گراس و سیدعبدالعظیم موسوی یک پیپ داشته باشیم. یک روزنامه و یک بستنی نانی.
او از آن سوی سناباد و احمدآباد، از دامنههای برفی بینالود میآمد، لختی در میانه کارزار، فرزند کاغذیاش را قُنداق میکرد، چای نبات به خوردش میداد و بعد که خیالش راحت میشد با لبخند چشمانش سراغمان را میگرفت و با لهجهای شیرین برایمان از خاطرات و خطرهای جریدهداری در جغرافیای جانگداز و سیاستزده قزوین حرف میزد.
آن سالها هفتهنامه ولایت بود و محنتآبادی به وسعتِ باغستانهایِ پستهاش و سهشنبهای که دسترنج دوست داشتنیِ عبدالعظیم موسوی، حسن شکیبزاده، روانبخش محمدی، رشید کاکاوند، امیر عاملی، حسن لطفی، آرش شایستهنیا، اسد شاهمرادزاده، جلال موسوی، مسعود فرجی که گزارشها را با تکیه بر صور خیال مینوشت و خیلیها مثل آقای مجابی و آقای شیخی که سالهاست نای از نفس تهی کرده و از رنج دنیا رها شدند و بسیاری دیگر که پایشان روی زمین است و الهی که باشند تا واپسین روز دنیای غدار، قلبها را تسخیر میکرد، شهر را بهم میزد، چپ و راست را سوار قطار خالی سیاست میکرد و با ضد گزارشهای زندهاش از «جن در کونج» رکورد تیراژ هفده هزار تیراژ در هفته را میشکست. بله درست شنیدید، هفده هزار نسخه. به قدر تیراژ تمام روزنامههای متفرعنِ امروز.
ولایت بزرگ و بزرگتر شد، تنپوشِ روزنامه بر تن خویش پرو کرد و با نسل دیگری از راقمان و مخبران و با همان دکترین استاد موسوی به ریش سیاست خندید و نامسئولان را شوربختانه شرمسار مردم کرد. شرمسار مخاطبانش؛ خیلی دور، خیلی نزدیک. یادتان هست؟
حالا شادترین و غمگینترین جشن تولد دنیا در چلچلی ولایت که سفره چلچلهها نیز بسانِ ما کوچکتر از همیشه شده، رسما برگزار میشود. غمگین برای آنکه نسلی واله که با اعجازِ مهدی وثوقنیا، مهدی سام و آقای حاج طاهری تا صبح به لیآتها چسب ماتیکی میزد و در غیاب تلکس و خبرگزاری و فضای مجنونپرور مجازی، پریزادی ترین سوژههای دستساز را کج و معوج راهی صفحات نشریه میکرد و پس از عرقریزان در شبی زمستانی، تازه کارش کلید میخورد و فولکس از جنگ برگشته شکیب را از نادری تا حوالی منزلش در منتهی الیه قزوین هل میداد و خروس قندی هم جایزه نمیگرفت. از شما پنهان نیست، آن جماعت ساده دل، حالا دیگر سالی یکشب که هیچ، قرنی یک شب هم طعم گعدهای گوارا و گریهآور را نمیچشند و هر کدام با چشمهای نرگسی در خلوت، دزدانه شمارههای هزار سال پیش ولایت را میبویند!
اما شاد برای اینکه لکوموتیو خاطراتِ گلبهی به ایستگاه چهلم رسیده و در ریلهای رها، به لذت وسوسهانگیز جاودانگی دل سپرده است.
باشد که ولایت، رویین تن و بیزوال به معجزی مانا بدل گردد و عظیم ژورنال در قامت پیامبری مبعوث شده، همچنان در بطنِ سرمقالههایش، ما را به بارانهای عصرگاهی مینوی جاوید و تقطیر موسیقی موتزارت و شعرهای مطنطنِ فروغ و شاملو در جایی ورایِ این سیاره کدر، بشارت دهد.
چهل سالگی مبارک. مبارکِ سردبیر و تحریریه و تمام زیرخاکیها. مبارکِ عتیقههایی مثل من که همین حالا آمادهام تا با اشارهای از مدیر مسئول مصاحبه اختصاصیِ ولایت با دیگو آرماندو مارادونا، ساکن باغهای بالنگ در بهشت را کلید بزنم تا فردا صبح ویترین جگری رنگِ «ولایت» به ویترین شهر آشوبِ وال استریت ژورنال چنان سوری بزند که قلم به دستان اتاق فکرشان تا اطلاع ثانوی تیترهای خردلی قِی کنند!
همه چیز با تو شروع شد، همه چیز با تو تمام نخواهد شد، واژگان توفانی جَلدی، چشم انتظار جِلد تو هستند، دلبر دیرپایِ دلهای دلتنگ!