دسته گلی برای بابا جان
- شناسه خبر: 24412
- تاریخ و زمان ارسال: 23 آبان 1402 ساعت 07:30
- بازدید :

سمیه (گندم) رضایی
ننهآقا با چشمهای ریزِ چین افتاده، از پشت تنهی زمخت انجیر نگاه میکرد. آسمان یکدست سیاه بود، مثل سیاهی که به تن داشتیم اما، نور سبزِ تنها چراغ گورستان آنقدری بود که بتوانم ببینمش. بادی مدام بلند میشد و توی صورتش میکوبید، تارهای قرمزی که از دو سمت چارقدش بیرون افتاده بودند را به هوا میبرد و او چشم برنمیداشت از گُلهای پرپرِ روی آن گلهای برآمده از زمین.
گفتم: بریم؟
جوابم را نداد. حتی سرش را هم برنگرداند. سرما به جانم افتاده بود. نمِ ماندهی زمین از تکه کارتنهای موز رد میشد و سردیاش پاهام را سِر میکرد.
گفتم: «بازم که کسی نیومد. بریم دوباره فردا بیایم؟ داره هوا روشن میشهها»!
نمیشنید یا که نمیخواست بشنود، نمیدانم فقط میدانم که از جمعهای که تنِ بلند بالای باباجان را توی گورستان زیرِ ده خاک کردیم و روی خاکِ زبرِ برآمده ترمه انداختیم و زار زدیم و قرآن خواندیم، دقیق سی و هشت روز میگذشت. سی و هشت روز از آن جمعه و سی روز از شنبهای که ننهآقا به شاخه گلهای روی سنگ گور، شَکش برد. هر صبح که شانه به شانهی ننهآقا از آن سرِ ده اینهمه راه را تا زیرِ ده گز میکردیم که قبلِ اینکه آدمها سراغ مردههاشان بیایند، کمی بنشیند، چشمیتر و استخوانی سبک کند. شاخههای تازه را میدیدیم. همه محمدی. همه یک اندازه و یکدست سرخ. اولش به رو نمیآورد. چهارزانو روی گور مینشست. عینک دسته سیاهِ گردش را از توی کیف گردنیاش درمیآورد و به چشمهاش میزد. از توی قرآن جیبیاش یاسین و الرحمان میخواند و نمِ چشمهاش را با پرِ چارقدش میگرفت و بلند میشد اما، به شنبه که رسید به محمدیهای سرخِ یک اندازه شک کرد. به محمدیها و باباجان و اینهمه سال زندگی.
بعد از آن، صبحها زودتر میآمدیم و تا نزدیکهای ظهر میماندیم. چند روز بعدش قرارمان شده بود عصرها تا شب و بعد از آن نصف شبی که از خانه بیرون زدیم و به دنبال محمدیها دانه دانه حیاط خانههای ده را سرک کشیدیم و جز پیچک و شمعدانی و حسن یوسف چیزی پیدا نکردیم، قرارمان شد شبها. از وقتی که همه خوابند تا قبلِ بیداری آدمها. تکیه به دیوار سیمانی غسالخانه، پشت درخت پیرِ انجیر، چشم به گور و محمدیها.
باد تند شده بود. ایرانیتهای سقف غسالخانه ترقترق صدا میداد و نم و سردی استخوانم را میسوزاند.
گفتم: پاشو بریم. میبینن نیستیم بد میشه»!
چیزی نگفت. تکیهام را از دیوار سیمانی غسالخانه گرفتم و نشسته خودم را جلو کشیدم. گردی مردمکهایش مانده بود به آن سمت. به گور و گلهای روزِ پیش که هنوز تازه بودند از سرما.
گفت: همهی این چهل و هشت سال، یه بار شَکم رفت بهش. یه نصفِ شبِ بعدِ نومزدی که دیدمش داره از خونه همساده بیرون میاد.
دست برد سمت گرهی چارقدش. خواست شُلش کند. لرزش دستش زیاد شده بود. نتوانست.
منیر تو خونهش محمدی داشت. یه بوتهی پُر!
خواستم چیزی بگویم. نشد. صدای کرت و کرت آمدنِ کسی نگذاشت. کمی بعد چشمهامان ماند به زنی که با چادرِ سیاه میآمد. از دور. با محمدیها…