دستهای سیاهی که روی کاغذ رنگ میآفریند
- شناسه خبر: 632
- تاریخ و زمان ارسال: 13 شهریور 1401 ساعت 08:09
- بازدید :
رومینا اسماعیلیپور
روبرویم با سر پایین، دور میز نشسته است. میپرسم دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره شوی؟ شانهای بالا میاندازد و جواب نمیدهد. مداد شمعی، کاغذ و آبرنگ جلویش میچینم. با لحن بچگانهای میگویم: چه چیزی دوست داری داشته باشی؟ برایم نقاشیاش را بکش. خیره نگاهم میکند. چند ثانیه سکوت میکند و دوباره به وسایلی که جلویش ردیف شده خیره می شود. دوباره شانهای بالا میاندازد و آرام میگوید هیچی…
نزدیک به تمام شدن کلاس میشود ؛ تمام میز را رنگی کرده، آبرنگها را روی میز پخش کرده و با انگشتهایش طرحهای درهم وبرهمی میکشد. شلوغ میکند. بچهها گلایه میکنند که حرفهای درستی نمیزند و نقاشیهایشان را پاره میکند. متعجب نمیدانم چه کنم. بچهای که تا یک ساعت پیش لام تا کام صحبت نمیکرد، یک تنه کلاس را روی سرش گذاشته است. صورت و دستهای آفتاب سوخته ای دارد. لباسهایش کهنه و قسمتهایی وصلهخورده است. کلاس که تمام میشود دیگر هرگز او را نمیبینم.
غلامرضا نقاشیهای قشنگی میکشد. با ادب و ساکت است. هر طرحی که میکشم برایش ساده و کمی بچهگانه به نظر میرسد. نقاشی فیلی را روی تخت میکشم و از بچهها میخواهم که همراه من روی کاغذهایشان طرح بزنند. مثل همیشه همهمهای برپا میشود:
خانم درست کشیدم؟ خاله نقاشیمو ببین. این خطو از اینجا بکشم؟ غلامرضا با ظرافت طراحی میکند. ابرویی بالا میاندازد و با لحن شاکیای میگوید: نه، خوب نشد. کاغذ را از زیر دستش میکشم و نگاهی به نقاشیاش میاندازم. این قشنگترین نقاشیای بود که من از یک فیل میدیدم.
غلامرضا هیچ وقت سر کلاس حاضر نشد.
***
مهرسا کل ساعت کلاس پشت سرم راه میافتد و هر جا مینشینم صندلیاش را کشانکشان کنارم میگذارد. سرش را به بازویم تکیه میدهد و لبخند میزند. نقاشیای جلویم میگذارد. تصویری از دختری کوچک کنار مادرش … میگوید این من هستم و این هم مامانم. بدون مقدمه و ناگهانی شروع به صحبت میکند: مامان و بابا از هم جدا شدهاند. مامان با آقایی ازدواج کرده. نزدیکتر میشود و کنار گوشم زمزمه میکند: من دوستش ندارم. کلاس برخلاف همیشه خلوت است عقب میرود و سرجایش جا خوش میکند. با خنده و چشمانی خوشحال نگاهم میکند: ایکاش همیشه خلوت باشد. من پیش شما بنشینم و نقاشی کنم و بتوانم راحت صحبت کنم.
چند روزی میگذرد مهرسا کلاسها را نیامده است و وقتی حاضر میشود ساکت، ناراحت و گوشهگیر شده و گونهاش کبود است.
***
امیرمحمد 5 سالش بیشتر نیست. پرانرژی و شلوغ است. به لهجهی افغان و شیرین صحبت میکند و یک لحظه در جایش بند نمیشود. موهایش حنا بسته و نارنجی رنگ و صورتش تیره و آفتاب سوخته است. جلسات بعدی، خواهرش فرزانه بیشتر از او سر کلاس حاضر میشود. دستها و ناخنهایش به طرحهای ریز و درشت حنا زینت شده و کلکل هایی که بین او و امیرمحمد پیش میآید جالب و گهگاهی بیش از حد است. دور هم داخل حیاط نشسته و با تکههای بزرگ و کوچک کاغذ رنگی که از جلسات قبل مانده بادبادک درست میکنیم. مصطفی قیچی به دست هم زمان که طرح لوزی بادبادک را برش میدهد میگوید: امروز امیرمحمد را داخل سطل زباله دیدم؛ ضایعات جمع میکرد!. فرزانه قیچی را روی میز میکوبد. براق میشود: جمع میکند که جمع میکند. کار ما همین است مگر چیز بدی است؟ مصطفی هول میشود و دستپاچه جواب میدهد: نه، نه میخواستم بگویم با غلامرضا بود با هم ضایعات جمع میکردند برای همین سرکلاس نمیآیند.
فرزانه میدود و بادبادک را همراه خودش دور حیاط میچرخاند. نخ را دور انگشتش پیچیده و درون دستش تاب میدهد. بادبادک روی زمین کشیده میشود. خش خش میکند و بالا نمیرود. بیرمق و پکر کنارم مینشیند. بادبادک را روی میز میکوبد: امروز حوصله ندارم. کلا حوصله ندارم. بادبادک را مچاله کرده و گوشهی حیاط پرت میکند.
***
محمد با خجالت همراه مادرش به سمت کلاس میآید. اولین بار است که او را میبینم. کوچک و کم حرف است. نزدیکتر که میشوند مادرش میگوید: تازه پیش دبستانی رفته، نمیدانم چطور کتابهای کارش را در خانه انجام دهم. روز بعدی با چندین کتاب نو و دست نخورده سر کلاس میآید. مهارت نقاشی، قصهگویی، تمرین و کاردستی … تعجب میکنم که چطور نتوانستند تمرینهای این کتاب را به محمد آموزش بدهند. هرچیزی میگویم با دقت گوش میکند. باهوش و برخلاف بقیهی بچهها باحوصله است. شروع میکنم به خواندن یکی از شعرهای کتاب. بچهها همراهیام میکنند:
ای زنبور طلایی، نیش میزنی بلایی
¢ خیریهی خانه خورشید
“موسسهی خیریه زندگی سبز” از سال 1379 برای حمایت از زنان و کودکان بیسرپرست قزوین، تحت نظارت سازمان بهزیستی تشکیل و از سال 1395 “مرکز حمایتی آموزشی خانه خورشید” تحت عنوان حمایت از کودکان کار و خانوادههای آنان راهاندازی شده است.
مشکلاتی که گریبانگیر تمام این بچهها و خانوادههایشان شده از نوع اقتصادی است. سفرهی خالی و جیب خالی خانواده، کودکان را به سطلهای زباله و ضایعات هدایت میکند. این صحبت یکی از مددجویان خانهی خورشید درباره ی وضعیت و علت کار کردن بچههای موسسه است.
¢ دردهایی که کودکان را از کار نمیاندازد
محمدباقر آغاسی مددجو و روانشناس موسسه خانه خورشید که کودکان کار را در سطح شهر شناسایی و جذب خیریه میکند؛ میگوید: 2 سال از سوختگی در ناحیه زیر گردن و گلویش میگذرد و همچنان به پزشک متخصص مراجعه نکرده است! این خودداری از درمان در حالی است که پدر بیمه تامین اجتماعی دارد. با این وجود کودک حتی به بیمارستان برده نشده است و تنها یک بار توسط پزشک درمانگاه معاینه شده است. اکنون که 2 سال از این اتفاق میگذرد و دچار مشکلات تنفسی شدهاست خانواده اش به تقلا و تکاپو افتادهاند! مورد دیگر کودک یازده ساله افغانی تباری ست که وقتی به موسسهی خانه خورشید مراجعه کرده بود ناخن پایش دچار عفونت شده و دائما خونریزی داشته است. صفیا… تا مدتها با همین پای عفونت کرده روزی 8 ساعت داخل زبالهها کار میکرده است و تنها اقدامی که خانوادهاش انجام میدهند، قرار دادن جسمی سنگین بر روی پای کودک بوده تا به عنوان مسکن عمل کرده ، پایش بیحس شود و بتواند شبها بخوابد و دوباره در طول روز کار کند! از شنیدن وضعیت کودکان در چنین حالتی متعجب میشوم و خشمی کنترل نشده در قلبم شعله میکشد. مددجو ادامه میدهد: کودکان برای این خانوادهها ارزشی ندارند. تنها نیروی کار هستند و تنها زمانی که مشکل جدیای برای آنها پیش آید و مانع کارکردنشان شود، خانوادهها به خود میجنبند. پس نباید از کوتاهی و کم توجهی آنها چندان هم متعجب شد.
آغاسی نزدیک با دنیای آنها و مشکلاتی که شبانهروز با آن دستوپنجه نرم میکند آشنایی بیشتر دارد.
¢ دربارهی نوع زندگی بچههای خیریه تعریف میکنید.
اول از همه که دوستان ما ، تقریبا نود درصدشان اتباع افغان هستند. متاسفانه عدم رعایت بهداشت، مسالهایست که بسیار در زندگی این بچهها قابل رویت است. همچنین عدم غربالگری، قبل و در حین تولید مثل باعث شده است که تعداد زیادی از این بچه ها با مشکلات و مسائل ژنتیکی و وراثتی متولد شوند.
دومین مسالهای که در بازدیدها با آن مواجه میشویم؛ جمعیت بالای خانوادههاست. میتوان گفت به طور میانگین هر خانهای هفت الی هشت بچه دارند. بالتبع کنترل و سیر نگه داشتن این عزیزان، نیازمند هزینه و وقت زیادی ست. بچهها را از سن پایینی راهی خیابان میکنند. یک مورد برخوردم با خانوادهای را برایتان شرح میدهم که یک دو قلوی پسر داشتند و میگفتند: «فقط منتظریم که چهار ساله شوند؛ یک بسته آدامس بخریم. دستشان بدهیم و بفرستیم تا در خیابان کار کنند!» یعنی خانواده بچه را صرفا یک نیروی کار میبیند ولاغیر. جالب این است که اگر بچه مریض شود خانوادهها توجهی نمیکنند و در جواب این کم کاری میگویند اگر بلایی سرش بیاید بقیهی بچههایمان هستند تا کار کنند.
آغاسی از خانوادهای تعریف میکند که حاضر نبودند حتی هزار تومان بابت درمان کودکشان کمک کنند.
¢ ولش کنید، بگذارید بمیرد
وی بیان کرد: چند روز همراه کودک برای مراحل درمان تهران رفته و در اوج سرما داخل ماشین شب را به صبح رسانده است. همین خانواده به من گفتند “ولش کن بزار بچه بمیرد!”
نهایتا با کمک خیریه و هلال احمر هزینههای درمانش فراهم شد. آنژیوگرافی و سایر مراحل درمانی برایش انجام شده و الان منتظر نوبت عملش هستیم. آغاسی ادامه میدهد: شاید تلخ باشد ولی مشکل اصلی این بچهها خانوادههایشان است. از همان خانواده مشکلات شروع میشود و بالتبع آن سایر مسائل را برایشان پیش میآورد. مشکل بعدی هم قطعا رفتار جامعه و مردم و بچههای دیگر با این کودکان است. آغاسی در توضیح این جمله میگوید: هم دلسوزی بیش از حد برای این بچهها خطرناک است و هم، نگاه تبعیضآمیز که غرور و شخصیت بچه را لگدمال میکند.
آغاسی اظهار داشت: باید فرهنگسازیای در راستای چگونگی رفتار با این بچهها شکل بگیرد. متاسفانه در سیستم آموزشی ما چنین چیزی تعریف نشده است. حتی صدا و سیما، رسانه و … توانایی پرداخت به این موضوع را دارند اما خب متاسفانه اقدامی صورت نمیگیرد. آغاسی دربارهی رفتار درست با این کودکان توضیح میدهد: اولا در صحبتهایی که بین من و بچهها پیش میآید؛ میگویند که بعضی از مردم انگار ما را نمیبینند. مخصوصا بچههای دستفروش که سمت مردم میروند. میشود خیلی مودبانه و مهربانانه گفت که مثلا من این وسیله یا خوراکی را لازم ندارم.
¢ نظرتان در مورد امکان سلب حضانت کودکان از چنین خانوادههایی چیست!
آغاسی پاسخ میدهد: متاسفانه بهزیستی با اتباع چندان رابطهی خوبی ندارد و خدماتی ارائه نمیدهد. مگر در شرایط اضطراریای که پیش می آید تا وارد عمل شود.
اکثر بچههای ما درس میخوانند. اما نسبت به آینده ناامید و بیرمق هستند و اصلا برای خودشان آینده خوبی تصور نمیکنند. علت آن هم تاثیرات رفتار افراد جامعه و فشاری ست که خانوادهها بر آنها وارد میشود. خانه از پای بست ویران است و صحبتهای ما تاثیری در حالشان ندارد.
¢ کمکهای خیرین
موسسه حمایتی خانه خورشید با حمایت کامل مردم اداره میشود. حامیان برای بچهها کلاسهای آموزشی برگزار کرده و با توجه به مهارت و دانش خود به آنها آموزش میدهند. چنین کمکهایی حتی کوچک، گرهی بزرگی از زندگی این خانوادهها را باز کرده و تاثیر عمیقی دارد. متاسفانه با روند اقتصادی جامعه از شدت این کمکها کاسته شده و سفره این کودکان هم کوچکتر شده است و برای تهیه سادهترین نیاز خانواده مجبور به انجام سختترین فعالیتها میشوند.
آخر تابستان نزدیک میشود و حضور بچهها سر کلاس، کمتر از قبل.
در مسیر برگشت از کلاس چند تا از بچههای کلاس را میبینم. تا متوجه حضورم میشوند ماسکهایشان را بالا میکشند. پشت کرده و داخل سطل آویزان میشوند و من نگرانم که غلامرضا در گیر و داد زبالههای کوچک و بزرگ و دستهای سیاه شدهاش فراموش کند که چقدر قشنگ نقاشی میکشد.