درد تنهایی و سالمندی، میراث گذر زمان
- شناسه خبر: 1200
- تاریخ و زمان ارسال: 23 شهریور 1401 ساعت 12:33
- بازدید :
رومینا اسماعیلیپور
پشت درهای بستهی فلزی و بلند، بقچه به دست ایستاده. نگهبان در را که باز میکند واضحتر میبینمش. ریزنقش است و چادر سفید گلگلی روی سرش انداخته؛ میگوید: میخواهم بروم، آمدهاند دنبالم… پرستار زیر دستش را میگیرد تا به داخل ساختمان هدایتش کند. آهسته و شمرده گام برمیدارد و دوباره همان جمله را تکرار میکند. پرستار با لبخند نگاهم میکند و میگوید: هر روز بساط ما همین است.
جلوی در ساختمان که میایستم از فاصلهی دور به بچهای شباهت دارد که دست در دست مادر قدم میزند. شاید هم واقعا بچه شده باشد؛ بچهای که موهای یکدست سفید و چینوچروکهای صورت، پادرد و کمردرد گریبانش را گرفته و حالا جلوی در ایستاده تا کسی دستش را بگیرد و بیرون ببرد … به محض ورود سالن مجزا میشود؛ قسمت چپ خانمها و قسمت راست آقایان. وارد راهروی سمت چپ میشوم. با دیدنشان حس دیدن لاکپشتهایی را دارم که به سمت دریا حرکت میکنند. کند، آهسته و شاید هم کمی خسته.
اما اینبار دریایی در کار نیست. نه تنها دریا بلکه زمان هم به اینجا راه پیدا نمیکند. انگار زمان هم از کار میافتد و کند و آهسته حرکت میکند. هوا سنگین میشود اما بوی ادرار و کهنگی با سرعت از میان ذرات سنگین اکسیژن میگذرد، زیر بینیام مینشیند و تا اعماق سلولهای مغزم رسوخ میکند. صدایی جز ناله به گوش نمیرسد. پیرزنها داخل راهرو به کندی راه میروند. فکر میکنم شاید هم به دریا رسیده باشند. بر روی آبهای آرام آن راه میروند برای همین است که هیچ صدایی از آنها در نمیآید.
***
داخل اتاق میشوم 5 تخت گوشه وکنار چیدهشده و تنهایی نیمهجان و اکثرا پشت به من روی آن دراز کشیدهاند.
اسمش عاطفه است و یک سالی میشود که به خانه سالمندان امیرالمومنین آمده؛ البته بهتر است بگوییم که آوردنش… پیرزن تخت کناری که از عاطفه مسنتر است با شنیدن صدایم سر جایش مینشیند لیوانی از کنار تختش بلند میکند و با تُنِ صدایی که بتوانم بشنوم میگوید: آب میخواهم، آب بده…
برایش آب میریزم و عاطفه دوباره میپرسد: یکسال است که آمدهام؟ به تابلوی بالای تخت که اسم و تاریخ تولد و تاریخ پذیرشش روی آن نوشته شده نگاهی میاندازم. تاریخ تولد 4/5/1313 تاریخ پذیرش 11/2/1400 جواب میدهم: بله مادرجان، تقریبا یک سالی میشود.
زیر لب نجوا میکند: یک ساله، یک سال …
¢ بچههایم برایم نقشه کشیدند
عاطفه صورت گوشتآلود و لبخند مهربانی بر لب دارد. چشمهای مشکیاش کدر شده موهای یکدست سفید و لباسهای به ظاهر مرتب اما کمی کهنهای به تن دارد. میگوید: 3 تا دختر دارم. 1 پسر داشتم که از بین ما رفت و مرد. 2 تا از دخترهایم تهران هستند و یکی هم اینجا زندگی میکند. من هم با این دخترم که قزوین هست زندگی میکردم. بعد از مدتی برایم جایی را اجاره کردند که آنجا ماندم. این چشمم را میبینی؟ صورتش را نزدیکتر میکند. باید این چشمم را عمل میکردم. رفتم تهران، وقتی هم که برگشتم برایم نقشهی اینجا را کشیدن. پسر همین دخترم که با او زندگی میکردم گفت من جایی را برای شما دیدم میتوانی راحتتر زندگی کنی. شما حمام رفتن داری، نشستن داری، باید غذا بخوری و … پدر و مادر من هم پیر شدند. مریض هستن نمیتوانند شما را نگه دارند. الان هم که میبینی دخترم اینجا هستم.
میپرسم از اینجا راضی هستی؟ جواب میدهد: به جان خودت دخترم به روح پسرم قسم که اصلا دلم نمیخواهد یک لحظه هم اینجا باشم. دلم طاقت نمیآورد اما مجبورم و چارهی دیگری ندارم. بچههایم خیلی دیر به دیر به دیدنم میآیند. بعضی وقتها هم حتی داخل نمیشوند. از پشت پنجره مرا میبینند!
صحبتهایش را قطع میکند. دستهای زبرشدهاش را روی دستم میگذارد: خیلی حرف زدم نه؟ سرت را درد آوردم؟ درد و دلم زیاد است مادر …
دستم را که روی دستش میگذارم انگار تپهای از کوههای چینخورده زیر انگشتانم جمع میشود و به زمین میخورد. از جایم بلند میشوم. میشنوم که زیر لب میگوید یک سال، یک سال است. انگار در چرخهی بیتکراری از زمان آمدنش گیر افتاده باشد. پیرزن تخت کناری میگوید: لباس داری؟ لباس جدید میخواهم. ملحفه خیس شدهی زیرش به چشمم میخورد. اتاق بوی آسوس میدهد.
داخل راهرو و جلوی در اتاقها صندلی گذاشته است. موهای کوتاه قهوهای و پسرانهای دارد. هیکلش درشت و از گوشههای صندلی بیرون زده است. دستها و صورتش باد کرده و ورم دارد. صدای ناسزا گفتنش تمام راهرو را برمیدارد. پرستار میگوید: برو، نگاهش نکن بدتر میشود.
¢ از دست مردم فرار کردم!
قسمت مردان آرامتر و هیاهویش کمتر است. راهروها خالی و همه روی تختهایشان دراز کشیدهاند. اتاق خالی است. علی آقا با لباس تمیز و سفیدی روی تخت فلزیاش نشسته، اجازه میگیرم تا کنارش روی تخت بنشینم. میگوید: فرار کردم ! تعجبم را که میبیند، توضیح میدهد: 2 سالی میشود که اینجا هستم. 3 پسر دارم که همراه خانمم آلمان زندگی میکنند. کشور غربت که نمیشود بچهها را ول کرد… برای همین خانمم را هم فرستادم. اینجا تنها ماندم، آنجا هم در غربت دوام نمیآورم. اما خب، مردم اذیتم میکردند. میدانی من دعانویس هستم. صبح تا شب، نصف شب و هر زمان که فکرش را کنی میآمدند جلوی در خانهام و اذیتم میکردند. البته نه که فکرکنی اذیت بد … نه. فقط دعا میخواستند. بهم میگفتند گرهای از کارشان باز کنم اما خب… خسته شدم. تا اینکه برادرزادهام پیشنهاد اینجا را داد. کمی صدایش را پایین میآورد: اینجا پیدایم نمیکنند. سپس با جدیت ادامه میدهد: من موکل هم دارم هرچیزی که میخواهم را به من میگوید.
وسطهای صحبت علی آقا صدای لخت لخت دمپایی داخل اتاق پخش میشود. پیرمردی نمکین با صورت و اندامی گرد نزدیک تخت کناری میشود. شلوارش را تا بالای شکم بالا کشیده، سری تقریبا طاس و لبخند قشنگی دارد. روی تختش که مینشیند علی آقا میگوید: این با خانمش آمده بود. خانمش پارسال سکته کرد و مرد. جوانیاش چوپان بوده…
هر وقت که به چهرهی پیرمرد نگاه میکنم لبخند شیرینی صورتش را از هم باز میکند، انگار که چشمهایش میخندد. ازش سوال میپرسم جواب نمیدهد و تنها با لبخند نگاهم میکند. پرستار با صدای آرامی میگوید: پسرش سرهنگ است مثل اینکه پیرمرد از همان جوانی شیرینعقل بوده. بهش نگاهی می اندازد و صدایش را بالا میبرد :عکس زنت کجاست؟ علی آقا زود به حرف میآید. من گفتم برش دارد. به دیوار زده بود. ما اینجا نماز میخوانیم. اصلا چرا عکس نامحرم باید به دیوار باشد؟ پیرمرد جعبهای از زیر تخت بیرون میکشد و قاب عکسی را به من و پرستار نشان میدهد. کنار پیرزنی که روی ویلچر نشسته ایستاده است و مثل همیشه رو به دوربین لبخند می زند. علی آقا میگوید همین عکس را میگویم. نگاه، موهای زنش پیداست؛ آنوقت عکس را به دیوار هم زده بود.
***
تختهای بغلی خالی هستند. صاحبهایشان تازه از دنیا رفتهاند اما همچنان تابلوی اسم و تاریخ تولدشان روی دیوار آویزان است. به این فکر میکنم که به زودی اسمشان هم از این تابلو پاک میشود.
بیرون آمده و نگاهی به باقی اتاقها میاندازم. صدای باد هم در بین این راهروها و اتاقها خفه شده است. داستان پیرمردی را میشنوم که در بیمارستان رهایش کرده بودند و بعد از مرخصی جایی را نداشت که برود. به دستهای پیر و چروکیدهای که از تختی آویزان شده نگاه میکنم. دستهایی که روزی کودکی را در آغوش میگرفتند، او را به پارک میبردند و به کودک غذا میدادند و حال که ناتوان و بیرمق شدهاند، اینطور اینجا خالی و تنها ماندهاند. داخل بقیهی اتاقها پیرمردانی روی تخت افتادهاند که بعضیشان به مردار شباهت دارند. لاغر، تکیده، استخوان کتفها و قفسهی سینه با بیرحمی بیرون زده و تنها پوستی روی آنها را پوشاندهاست. وارد سالن میشوم. همان زن موکوتاه روی نیمکت نشسته و همچنان درحال فحش دادن است. نگاهش که به من میافتد پلکهایش را بههم نزدیک کرده و با چشمان ریز شدهای فریاد میزند: آهای تو، با توام. آره تو بیا اینجا ببینم. پرستار با دست اشاره میکند که محلش نده دوباره صدای فریادش بلند میشود: آهای تو، بیا اینجا ببینم. پاشو بیا اینجا. نزدیکش که میشوم صدایش را آرام میکند لحن شرمندهای به خود گرفته و میگوید ببخشید من شما را با یکی دیگه اشتباه گرفتم ببخشید اگه فحش دادم…
***
روی جدول و روبه روی در ورودی نشسته. موهای یکدست قهوهایاش را بالا داده و روسریاش را روی سرش محکم گره زده است. کنارش مینشینیم؛ چیزی نمیگوید سرش را کمی کج میکند و طوری خودش را جلو میکشد که ببینمش، میگوید: سلام. خطهای ریز و درشت کنار لب و ابروهایش توی چشم میزند لبهایش کش میآید و لثههای بدون دندانش بیرون میافتد میگویم: سلام، اسم شما چیه؟ دوباره عقب میرود و سر جایش خشکش میزند. دست زیر چانه میزند: اسمم؟ نمیدانم، فکر کنم کبری… خیلی وقت است که اینجام. در جواب سوالم که بچه دارد یا نه ابرویی بالا میاندازد و میگوید: چه میدانم. بچه؟ فکر نکنم. نه بچه ندارم یعنی از همان اول نداشتم. هیچ کس به من سر نمیزند. میخواهم چه کار اصلا؟ حتما کار خداست.
در حال صحبت هستیم که پیرزنی نشسته بر ویلچر نزدیک میشود کلاه آفتابی را کج و معوج روی سرش گذاشته، انگشتهایش را یکی در میان انگشترهای فلزی و رنگ و رو رفتهی انداخته و روی زانویش نشانده. از من میپرسد تو بچه داری؟ کبری با لحن شاکی وسط صحبتهایش میپرد: راستی نگفتم برایت که شوهر هم داشتم هر روز کتک میزد. چه کتکهایی… فرزانه، چرا شوهر کند؟ بچه بیاورد که چه؟ بگذارندش اینجا؟ صحبتهایش که تمام میشود میزند زیر آواز: بیقرارم بیقرارم روز و شب … فرزانه همراهیاش میکند و با هم یکصدا آواز میخوانند. آهنگ که تمام میشود فرزانه از زیر لباسش بستهی پفکی را بیرون میآورد به بطری آبم اشاره میکند و بعد هر دو را گوشهی صندلیاش پنهان میکند. میگویم چه دستها و انگشترهای قشنگی داری شما؛ ریز ریز میخندند، درست مثل بچهها… با ذوق میگوید عکس بگیر از دستهایم عکس بگیر. داخل سالن که میشوم صدای پرستاری را از دور میشنوم: راستی نعمت هم مُرد؛ راحت شد بنده خدا…
و من تختی را تصور میکنم که خالی شده و تابلوی اسم و تاریخ تولدش روی دیوار از زور تنهایی تاب میخورد.
چه کسی میتواند تضمین کند آنچه از مال، مقام، قدرت و فرزند که امروز در اختیار دارد در روزهای واپسین زندگی نیز دارد؟!!