دردت لَه گیانم رولَه، هی رولَه…
- شناسه خبر: 33420
- تاریخ و زمان ارسال: 1 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی ـ روزنامه نگار
شراره آتش که همه جا را گرفت، قلب مادر دمادم آتش شد و پیر شد یک شبه در فراق دردانهاش. در عزای پسر خجالتیاش که قرار بود آبی شود بر حریق، اما به دست سرنوشت سالوس، حریقی شد بیپایان تا روی تلّی از خاکستر نای از نفس تهی کند و از رنج دنیا رها شود. تا درد بیش از پیش در لهیب استخوانهایش نفوذ نکند.
خبر که به مادر رسید نه باور کرد و نه سیاه پوشید. تنها به رسم مادرانِ خستویِ لُر «شین» کشید و گونههایش را خونین کرد تا شاید فرزندش میان کابوسهای شبانه به خانه برگردد.
مادر آواره خیابانهای شهر شد و بر پرده تلخترین نمایش روزگار، نقشی تلخ و ماندگار خلق کرد. ماندگارتر از شمعهای روشن در باد یا فانوسهای مشتعل در بوران. آخ از دل پاره پاره مادر.آخ!
یک روز بعد «دایه» در غلغله آدم و مویه و ماتم به زانو افتاد و هروله کرد پشت تابوت پسر رعنایش. «دایه» آنقدر زار زد و آنقدر در تیررس نگاه پسری که آرام خوابیده بود، قد خم کرد که تقدیرِ قسیالقلب گریست در رثای زنی خستهتر از زمستان. زنی شکسته و تکیده در ساحتِ بهار؛ «آخ رولَه، کورَه چی… رولَه.»
در آن روز شوم جانها به لب رسید و آتش خاموش شد، اما چه فایده که از نازدانه مادر تنها یک شیشه عطر، یک تسبیح یشمی، یک شانه مردانه و چند اسکناس کهنه روی رف ماند. یک نفر نیست بگوید مرده پسر به چه کار مادر میآید در نهایت دلمردگی و دلآشوبی!
حالا چند روز گذشته و پسر به قاب عکسی روی طاقچه بدل شده است. پسر دیگر نیست تا به جای مادر نخ را با سوزن آشتی دهد و جورابهای «دا» را با عشق دربیاورد.
و اینک در آن سوی قزوین زنی در آستانه اردیبهشت، از درد به خود میپیچد، چارقدش را روی صورتش میکشد و در حسرت جان و جهانش زمزمه میکند: کاش جای خالیات را هم با خودت میبردی پسر. کاش!
راستی «دایه» خیر ندیده و خاموش با این شهر بی «محمدجواد» چه کند؟