درباره کشتن
- شناسه خبر: 44624
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
روزگاری بود که فکر میکردم همه کتابهای خوب دنیا نوشته شدهاند، همه اختراعات و اکتشافات تکاندهنده را دیگران یافتهاند و ایدههای بکر و ناب ته کشیدهاند. همه کارهای مهم را دیگران به انجام رساندهاند و پاکوب همه راههای جهان، هموار و سهل شده. احتمالا خاصیت گذر عمر است که میفهمی به تعداد راههای پیموده شده در جهان قلمروهای نکوفته هم باقیست، به اندازه ایدههای تبدیل شده به ثروت هنوز گنج نهفته زیادی دست نخورده و خام منتظر خلاقیتهای جدید است. داستانهای زیادی هنوز گفته نشده نه چون کسی نبوده و ننوشته، که از قضا به شمار سرها در این هستی، نگاه و چشمانداز هست و هر کسی باید داستان تکراریِ بودن را از دریچه نگاه خودش روایت کند. زندگی آدمیان از آغاز تا پایان همان تجربه یکسان است و آنچه این تجربه را یگانه میسازد نگاهی است که ما به آن داریم. هنوز قصههای نگفته زیادی باقیست و بهترین کتاب جهان هم هنوز نوشته نشده چون هنوز بهترین نویسنده جهان قلم به دست نشده تا دروازههای جهانش را به روی شنوندگان بگشاید.
نسیم مرعشی را با رمان چشمگیر «پاییز فصل آخر سال است» میشناسیم. کتابی که هم برای او جایزه ادبی جلال آلاحمد را به دنبال داشت و هم شهرت و اعتمادی برای چاپ آثار بعدی. مرعشی همان نویسندهای است که بسیاری از ما دوست داشتیم باشیم. او در کتابهایش راوی روزمرگی، روابط و تجربههای انسانی است. او پدیدههایی را روایت میکند که بارها از کنارشان رد شدیم و ندیدیم؛ ماجراها همگی تکراری و آشنا هستند و ما رهگذرانی بودیم در راه مقصدی و شتابی داشتیم و بنابراین دقیق تماشا نکردیم. او در آثارش جزئیاتی را ذکر میکند که وقتی در آنها مداقه میکنی حس میکنی این مکان، فرد یا خاطره آشناست. انگار تو هم آنجا بودی، تو هم این سفر را تجربه کردی یا حتی تو همین آدمی. این ویژگی متن نویسندهای است که چشمهایش را شسته و در انتظار تجربهای عمیق و بنیادین و تکاندهنده نیست و همین تکرار و نظم را عمیقترین تجربه میداند.
محور اصلی کتاب، مرگ است. مرگ نه فقط به معنای ختم حیات انسانی که در معنای پایانِ بودن برای پدیدهها و جانداران. از زرد شدن برگ درختی پیر تا صید ماهیگیرانی که هر روز با دعای مخصوص، راهی دریا میشوند و سنگینتر بودن تورشان به معنای مرگهای بیشتر است. او از مرگ و رنج آدمهایی مینویسد که در هیچ کجای تاریخ نام و یادی از آنها نمانده و آنها با مرگ در راه مدرسه و در محل کار و کنار زمین فوتبال چشم در چشم شدند. تجربههای تلخ و سختی را از سر گذراندند و بعد از لیست اخبار کنار رفتند؛ از سقوط هواپیمای مسافربری ایران بر فراز خلیج فارس و تجربه ساحلنشینان از این واقعه تا جانبازانی که یادگاران جنگ را با خود حمل میکنند. آدمهای بینام و نشانی که تلخیهای زیادی را چشیدند و فقط یک روز در تقویم به آنها اختصاص داده شد. او در این کتاب تجربیات روزمره آدمها در جغرافیای مختلف را روایت میکند که یک سرش به مرگ وصل است. او روایتهایش را از طبیعت آغاز میکند و در نهایت به تجربههای انسانی ختم میشود. شاید همین تجربه رویارویی مختصر و مشاهده زوال دائمی در سایر پدیدهها مرهمی باشد بر رنج پایان آدمی. شاید دیدن پایان پدیدههای طبیعت تسکینی باشد بر رنج از دست دادن جان. جانِ عزیز و شیرینی که همه رنجها را برای آن و به امید منفعت آن میپذیریم و در نهایت آن رابه طبیعت باز پس میدهیم. شبیه همه گلها و شکوفهها و ماهیها.
در متن کتاب میخوانیم: «به مریضمان نگاه میکنم که خیلی کوچک و قشنگ و روشن است. به او که همه عمرش مریض بوده و با زجر برای زندگی جنگیده نگاه میکنم. به بودنش فکر میکنم به نبودنش به این بیخبری از او که حتی نمیدانم صدایم را میشنود با نه. که آیا باز چشمهایش را میبینم یا نه و این که چه قدر مشتاقم که چشمهایش را ببینم و چه قدر مشتاقم که راهی باشد که مجبور نباشم کنارش بمانم. مریضمان، عزیزمان است. مثل کسان همه مریضهای دیگر. دلم میخواهم منتقل شود یا هر طور دیگری و من آزاد شوم. من خستهام، از کار و زندگی افتادهام، تمام زندگیام شده مرگ و مریضی. دلم میخواهد برای خودم باشم، بروم، بیایم، با دوستانم بگردم، کتاب بخوانم، بخندم. گاهی در سرم میچرخد که کاش بمیرد و از خودم بدم میآید. و بعد به خودم حق میدهم که خسته باشم و بخواهم بمیرد و باز بیشتر از خودم بدم میآید و من از احساسهای متناقض بیزارم؛ چرا آرزو نمیکنم خوب شود به جای این که بمیرد؟ آرزوی خوب شدن آرزوی زیادی است و من عادت کردهام که به کم راضی باشم؟ چه فکرهایی. چه فکرهایی…».