دخواسمال
- شناسه خبر: 5291
- تاریخ و زمان ارسال: 8 آذر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
خاکش امامزاده حسین قزوین است. او را با جواد یک جا گذاشتهاند؛ سربه سر. پدر و پسر به حساب سنگ قبرشان همهاش ده سال با هم فرق دارند. پدر 1274 و پسر 1284 که غلط چاپی ست. به حرفِ نوهاش، اصغر باغبانها، باید مینوشتند 1215. پنج سال کوچکتر از ناصرالدین میرزا. البته باز به شرطی که درست گفته باشند چون سجل احوال را از 1304 به بعد دادند. به هر صورت قطع مسلم وقتی به عرصه آمده ناصرالدین میرزا دیگر قبلهی عالم شده بوده و سلطان صاحبقران. قرعه دوران شلوغی را به نامش زده بودند؛ انبانی از عهد ناصری و مشروطه مظفری و استبداد صغیر و خواری زاریها و دل ضعفهها و قحطیها بوده است؛ گُل خیرِ دو جنگ جهانی در شهر.
از طایفه وِزوِزها بودند. محله پنبه ریسه مینشستند و کتآباد باغ داشتند؛ یکی از محلهای (1) گردن کلفت باغستان که از رودخانه غیرتی اَرِنجک حقابهی برازنده ای دارد؛ سه هنگام (2) در هر دوره. بهارها گل به سر عروسی میشود که بیا و ببین! قدیم آنقدر درخت بادام داشته که شهر عطرش را بو میکرده با اینکه خیلی هم نزدیک نبوده است. حرف، حرف ِپنجاه شصت سال پیش ست که هنوز محلهای همسایه خانه نشده بودند و کتآباد نیفتاده بود لبه شهر و تعریف حقوقیاش مدام از حریم شهر به محدوده و از محدوده شهر به حریم جابهجا نمیشد. بعدها رفتند محل دَرّاک بالا باغ خریدند.
پدربابایی خاک باغستان خورده و با آب و درخت و بوته ور رفته بودند. اسماعیل از وقتی به قان و قون افتاد خودش را در باغ یافت؛ مثل همه صحراکارها. چه تاریک صبحهایی که سرِ مال در راه باغ بیدار نشده باشد؛ خودش سواره و پدر پیاده. چه پاره شبهایی که وقتی هنوز عقل رس نبوده تک و تنها در چاه خانه (3) از خواب نپریده و صدا نزده باشد دادا!
از روی دست آقاش دخو رجبعلی و همخوهای او میدیده و برمیداشتهست؛ چه در شهر و چه در بیابان. ملتفت بوده دخو در هر محل یکی دو تا باغبان میگذارد که وقتِ آبیاری آب بدهند و وقتِ حاصل حاصل را بپایند. با دخو چه همپا و آشکارا و چه دورادور و در خفا باغبان را پاییده بودند. مثلا بعدِ آبیاری دزدکی به باغها سر زده بودند مبادا باغبان حق را ناحق کرده باشد، بندِ باغی را از قصد زده باشد یا رد کرده باشد، آب را اول نبسته باشد توی جوب نزدیک شهر و یکی دو بند را خاک آب رها کرده باشد.
در این همپاگریها توی برف و بوران یا خشکه سرما اسماعیل کم با آب بالا و پایین نرفته بود. کم زمین نخورده بود؛ مثال بقیه وسط آب کله پا شده بود لرزَش گرفته بود و شده بود قاق، بس که هوا سرد بود و گز داشت. گیوهها خیس، پاها کرخت و سِر، کامش تلخ و بسته، نطقش کور. در آن چلهی زمهریر کم آب برنگردانده بود! دسته بیل قِرو میبست و بیل در خاک فرو نمیرفت بس یخ بود. زمین جوابت میکرد. شب مانیهای بیابان!
شبهای حاصل پاییدن هم یک جور دیگر. از وقتی قیسی زرگران لک میزد (الان که در همان غورگی!) باغستان دزد داشت تا وقتی که پسته را بتکانند. باز هم صد رحمت به دزدهای خودی؛ اقل کم بامعرفت بودند و میشد با یک سبد پر انگور و پسته و بادام چشمشان را سیر کرد اما با این سالدات گداگرسنه ازخدابیخبر چه میشد کرد؟ یک بار 1294 شمسی (سالهای جنگ جهانی اول) آمدند و بار دیگر سالهای 1320 تا 1324 و در دوران اشغال توسط متفقین (جنگ جهانی دوم). مثل آفت ریخته شدند توی شهر. بازار و برزن را لخت کردند و از حکومت ماتشته (زن) خواستند. بیابان هم عاصی بود از دست روسها؛ راه میافتادند توی باغستان و حاصلش را تا جایی که شکم راه میداد میخوردند. کاهدانشان که پر میشد حاصل را ضایع میکردند؛ بوته را آش و لاش میکردند و لاق درختها را جر میدادند. از دزد بدتر اینها بودند. آن وقت فرداروز دخو و باغبان بودند که بازخواست میشدند. چه میشد کرد؟
دوندگیها کرده بود و استخوان ترکانده بود اسماعیل تا از سایه درآید و عنواندار شود؛ دخواسمال! عبث عبث کسی دخو نمیشد؛ شأنی داشت و یلی بود برای خودش. دخواسمال وقتی به قصد انجام کاری پیش میافتاد از صاحب باغی که صد نفر بیشتر باغ داشت و بازاریای که کمِکم چند تا حجره بناماش بود تا آخوندی که پیشنماز یک طاقیِ مسجد جامع بود و پاسبان و آژان محل حرفش را میخواندند. با بزرگان شهر نشست و برخاست میکرد؛ امثال آسید ابوتراب، سرهنگ رفیعی و علی اکبر دخوباشی. از کله کت آباد تا ته محل لوته، جایی که ارنجک خورها تمام میشوند، همه همه خدابیامرزیاش میدهند و نوه نتایجش را با نام دخو و کلاه قجریاش بجا میآورند؛ از همانها که سید ضیاءالدین طباطبایی و خیلی از بازاریهای شهر میگذاشتند.
آوازهی دخواسمال در رودخانه دیزج هم پیچیده بود. رودخانه از کنار شهر میگذشت. فصل بارندگی که آب رودخانه بالا میآمد و سیلاب راه میافتاد خانهها را میبرد. یک سال آب حمله کرد و کله کشید توی راه شیرِ آب ـ انبار حاج کاظم؛ خیابان تبریز. شهردار سید حسین رضوی بود. با درشکه آمد دم در خانه دخواسمال که سیل شهر را میبرد و آبرو حیثیتمان در خطرست. از دروازه پنبه ریسه درشکه چهارنعل تاخت تا خودِ دروازه رشت. پلی داشت که آب زیر گرفته بود و راه نمیداد به کسی. بیلدارهای مغلواک ایستاده بودند به تماشا. اسمی بودند؛ نیست از سه رودخانه دیزج و زوار و دلیچای حقابه میبردند خلق و خوی رودخانه را میشناختند و باهاش دست و پنجه نرم کرده بودند اما در مانده بودند از این آب.
اصغر از دخو شنیده که رفته توی آب؛ بالاخره باید زور آب را میسنجید یا نه؟ برانداز کرده و به رضوی گفته آدمهاش را بفرستد هفت هشت ده لاق از درخت بید ببرند و دو تا گاری خاک با کیسه بیاورند دم رودخانه. دو تا هم نردبان. نردبانها را خواباندهاند توی آب، از دو طرف نگه داشتهاند تا دخو سوارش شود. تا توانسته با کاسه زانو فشار آورده به نردبان و خودش را بند کرده است. شاخههای رامِ درخت بید را از لابهلای پلههای نردبان رد کرده و کیسههای خاک را چیده جلوش و آب را برگردانده است.
دخواسمال وسط گرداب شنا یاد نگرفته بود. یک شقه از رودخانه ارنجک از بغل محلهشان میگذشت. الان بهش میگویند رودخانه بلوار. قدیم اینقدر چاله نبود اما سه تای حالاش پهنا داشت و جوانها از روش بپربپر میکردند. هر وقت آبش بالا میآمد خانهها تا کمر میرفتند زیر آب. بهار 1298، تقریبا سی سال پیش از آن شبی که درشکه شهردار بیاید دم در خانه دخواسمال، آب پنبه ریسه را برداشته و پنجاه بدرشان را کوفت کرده است. اینطور که معلوم است سیل آمده و بند سپهسالار در چند فرسخی شهر را با ریگ و ماسه پر کرده است. آب از روی بند سر رفته و یک طرف شهر را زیر گرفته است. آب کیسههای خاکی را که ملت پشت در خانهها قطار کرده بودند شسته بود و راه باز کرده بود توی حیاط بیرونی و اندرونی و تا زیرزمینها پیش رفته بود. خانهها همه روی آب. مردم با بیل و کلنگ و پر و پای گلی از صحرا میآمدهاند. احتمالش هست یکی از آن آهن پارهها بیل گِلی دخو بوده باشد؟ صدای هَرای هرای او هم بلند شده توی کوچهها؟ او هم مثل بقیهی بیابانیها روح و روان سپهسالار را به فحش کشیده و هفت پشتش را گور به گور کرده است؟
دخو باشگاهرو نبود اما به قدر ادعای یک عده زور و قوت داشت. همین حالِ وحشی رودخانهها و کارِ بیابان ورزیدهاش کرده بود. گویا یک عده توی میدان محله گُل بینه، دمِ حمام میرزاکریم جلویش درآمدهاند: دخو رفتهای بیل دسته کردهای؟ هرهرو کرکر خنده که بیلِ دخو است،ها! دخو حرف نمیخورد: عبداله؟ عبداله ِ خالی. او را قابل ندانسته و پهلوان را هم از سر اسمش انداخته است: عبداله؟ کلنگ توی این زمین فرو نمیرود؛ من بیل فرو میکنم! یک پابیل مَشتی کرده و بیل تا اسپرک رفته توی خاک. میگویند خاک پا خوردهی میدان از آسفالت هم بدترست. بعد به عبداله بفرما زده: من فرو کردم حالا تو دربیاور! زور زده. بیل درنیامده. از روی ناعلاجی به دخو پیش داده. دخو بیل را عقب و جلو برده، شل و سفت کرده، یک تکان داده کشیده بیرون. بهتر نبود نقش بیلش را هم روی سنگ آخرتش جا میدادند؟ به نمایندگی از تمام آن آهن پارههای سنبل نشان و آدم نشان و فیل نشانی که توی باغستان آب کرده است؟ یا به هوای آن بیلی که برای پهلان عبداله و نوچههاش تا اسپرک فرو کرد توی خاک؟
(1) کوچکترین واحد در باغستان سنتی قزوین قطعه باغ است. هر چند تا قطعه باغ میشود یک محل و هر چند محل بسته به اشتراک آبی و مرزیشان میشود یک فند یا نار)
(2) فاصله بین طلوع و غروب خورشید میشود یک هنگام)
(3) یک چهاردیواری در باغ که جان پناه باغبان بوده از گرما و سرما و معمولا کنارش یک حلقه چاه میزدند برای کارهای دم دستی و رفع عطش چهارپا)
منابع:
ورجاوند، پرویز، سیمای تاریخ و فرهنگ قزوین، جلد سوم، تهران، نشر نی، 1377
قهرمان میرزا، روزنامه خاطرات عین السلطنه، به کوشش مسعود سالور و ایرج افشار، جلد ده، تهران، اساطیر، 1376