دختری با النگوی بدلی!
- شناسه خبر: 40946
- تاریخ و زمان ارسال: 23 مرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
قدش از تابستان بلندتر شده بود. میان آن همه باد و آن همه بوی گلابی و گیلاس از خانه بیرون زد. در آفتاب ولرم، خیابان خسته را گز کرد و زیر لب گفت: «تو در خون منی پاییز. حتی با این مقنعه کهنه و این مانتوی رنگ و رو رفته و این النگوی بدلی.»
دخترک برای ساعتی لااقل مرگ دلخراش پدر و مادرش در سانحه تصادف را فراموش کرد تا محو قمرهایی که در گرما بالبال میزدند و تاکسیهای زرد آغشته به فصل معاش به زندگی بیندیشد. به برادر کوچکش که حالا تنها دلخوشیاش در این دنیای غدار بود.
خودش را میان خورشیدی که آرشهاش روی تنهایی مرداد وول میخورد رها کرد و هر چه بادا باد… اما آن همه گرانی برق از سرش پراند و کاری کرد که یادش برود برای موهایش شانه بخرد. با آن همه گیسوی آشفته در باد، گیج از قیمت گلابی، گل سر، گلابپاش و گلدان شمعدانی دوباره یاد پدرش افتاد؛ پدری که سال قبل همین روزها تا نیمه شب دنده عوض میکرد و سوار پراید یشمی لکنته مسافر میبرد تا هر شب پای سفره شام بوی کتلت و کوکوسبزی لااقل به مشام دردانههایش برسد و حبابهای خالی آرزو کمی بچههایش را سربه راه کند اما… آخ از آن تصادف مرگبار. وای از آن مادری که دستهایش امنترین جای جهان بود و سبزی و پیاز داغ و ترشی دست همسایهها میداد تا با چندرغاز چرک کف دست نان و نمک بر سر سفره بچیند و شریک دلواپسیهای مردش شود؛ مردی با ستارههای یخزده در هرم گرمای انتهای مرداد. آخ که چقدر تنهایی سخت است و چقدر بیپدر و مادر نفس کشیدن دشوار. برای همین جویده جویده گفت: «کاش میشد در سلامی خداحافظی کنم. کاش میشد بروم پیش آنها. تو لطفا بگو لعنت به جاده اگر معنایش جدایی است.»
حالا چهل روز مانده به برگریزان، دختر آن قدر خسته است که عطر هلو انجیری را استشمام نمیکند و هوای تازه سراغ ریههایش را نمیگیرد. او بیخبر از همه جا و همه چیز، حتی گران و ارزان شدن دلار، به این میاندیشد که با هر جان کندنی که شده تا پاسی از شب در برجهای بلند کارگری کند و پردهها و دیوارها و فرشها را بشوید تا وقتی با آن جسم نحیف گُر گرفته، سوار بر خط واحد خیابان دانشگاه را به مقصد خانه اجارهای در آن سوی اقبالیه طی میکند، در خواب کوتاهش چشم گربهگون پاییز برق بزند و شمیم برگهای زرد در مشامش بپیچد. بوی چرمِ یک جفت کتانی ورزشی که قرار است قبل از تحویل خزان برای برادر کوچکش بخرد.
پاییز پیامآور آرامش و آسایش است برای دختری که اشکهایش را میریزد توی چای صبحانه و صدای گمشده خوشبختی را میمالد روی نان، بلکه تابستان تلخ و گزنده برایش شکلک درنیاورد!