داستان کوتاه این هفته: پستچی
- شناسه خبر: 20381
- تاریخ و زمان ارسال: 21 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

نویسنده: آرا
صدای زنگ آمد. دستش را کشید به حولهی صورتی آویزان کنار ظرفشویی و دوان دوان به سمت آیفون رفت.
ـ بله
ـ پستچی
قلبش از شادی از جا کنده شد. از صبح که بیدار شده بود میدانست روز زیباییست.
مانتو بر تن کشید و شالش را پشتِ درِ واحد به سر انداخت. سه طبقه را مثل باد پایین رفت و گفت: خوب شد آرایش کرده بودم!
در را که باز کرد جوان سر انداخته بود میان برگههای توی دستش. نسیم سبک اردیبهشت موهای خرمایی پریشانش را نوازش میکرد.
به صدای در سر بلند کرد و لبخندی زد و گفت: سلام خانم. روز بخیر.
تا خواست جوابی بدهد تبلتش را جلو آورد و گفت: اینجا رو امضا کنید.
با دست دیگرش بسته را به طرفش گرفت. با دستان لرزان از شوق، خطوطی درهم و برهم بر صفحهی تبلت کشید.
جوان بلافاصله نشست ترکِ موتورش.
گفت: خسته نباشید. ممنونم.
پستچی دوباره لبخند زد و گفت: مرسی. مبارکه.
همانجا ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. پستچی پیچید و از کوچه بیرون رفت. آنقدر ماند تا صدای گاز دادن موتور هم دیگر نیامد.
عجلهای نداشت از پله بالا برود. میدانست برسد آن بالا نفسش بند میآید و زانوی راستش تیر میکشد.
مانتو و شالش را پرتاب کرد روی مبل. قیچی آشپزخانه را برداشت، چسبهای بسته را برید. دست کشید به شال توی بسته. گوشیاش را برداشت و نوشت: بستهی من رسید. خیلی ممنون. واقعا خوشگله. یک عکس کج و کوله هم گرفت و پشتبندِ پیامها فرستاد. چرخید توی اینستاگرام. صفحهها را بالا و پایین کرد. از یک شومیز سورمهای خوشش آمد. رفت جلوی آینه و گفت: بهم میاد؟
شانه بالا انداخت. موجودی حسابش را چک کرد. تلفن خانه را برداشت و شماره گرفت. بعد از چند بوق مرد خسته و بیحوصله جواب داد: بله.
گفت: سلام عزیزم. میتونی یه کم پول برام بریزی؟
مرد بیحوصلهتر گفت: پریروز یه تومن ریختم که.
زن خجالتزده گفت: یه کم خرید داشتم تموم شد.
مرد گفت: باشه میریزم. کاری نداری؟
تا بگوید نه، صدای قطع شدن آمد. شال را انداخت روی سرش و به صورتش در آینه نگاه کرد. حالا روی چشمانش یک لایهی شیشهای نشسته بود منتظر شکستن.
مرد آمد و خسته بود. گفت: شام چی داریم؟
زن شومیز سورمهای را پوشیده بود. گفت: مرغ.
مرد گفت: دوش میگیرم.
میز را چید. مرد نیامد. رفت توی اتاق و دید روی تخت خوابیده است. شبیه قطر مستطیل، از آن طرف به این طرف دراز شده بود. نشست و دست کشید به دستش و زمزمه کرد: عزیزم!
مرد تکانی خورد. خود را به بالشتش رساند. جورابهایش را کورمال کورمال درآورد و پرت کرد گوشهی اتاق. روتختی را به زور از زیرش کشید و خوابید. با اینکه اتاق تاریک بود، توی آینه لایهای شیشهایِ روی چشمانش را میدید.
صدای زنگ آمد. رفت سمت آیفون و پرسید: کیه؟
صدا خشدار آمد: پستچی.
مانتو و شالش را به تنش کشید و دوید. تا در راز باز کرد جای موهای خرمایی و پریشان همیشگی، برق کاسکتی سبز در آفتاب چشمش را زد. بعد نگاهش افتاد به پستچی. پستچی برای تایید نامش را تکرار کرد. جوابش را زمزمهوار گفت: بله.
تبلت را جلویش گرفت و گفت: اینجا را امضا کنید.
با دلخوری پرسید: پستچی جدید هستید؟
پستچی غمگین نگاه کرد و گفت: بله.
ـ پستچیِ قبلی، دیگر نمیآید؟
ـ پستچی قبلیتان بنده خدا…
رنگ از رویش پرید و چشم دوخت به پستچی. با ناراحتی ادامه داد: هفتهی پیش سر همین چهارراه زد پشت یک پراید. افتاد و سرش زمین خورد. به بیمارستان نرسید.
دستانش یخ کرده بود. چشمان پستچی خیره مانده بود منتظر. بیاختیار خطوط در هم و برهمی کشید. بسته را گرفت و همینطوری ماند تا صدای رفتن موتور دیگر نیامد. آرام رفت بالا. بسته را گذاشت روی کانتر. گوشیاش را برداشت. صفحهها را بالا و پایین کرد. داغیِ لایهی شیشهایِ شکستهیِ چشمش میریخت تا گردنش. ریملش را میشست و سیاه پایین میآمد. دستش را گذاشت روی اینستاگرام و دیلیت را زد.