داستان این هفته: ماه
- شناسه خبر: 22422
- تاریخ و زمان ارسال: 25 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

بهنوش قزوینی
تیرماه هزارو چهارصدو دو است. من نزدیک پنجاه سال از عمرم میگذرد و بعد از ده سال به شهرم برگشتهام. خبر دادند که برگرد.
دو روز بود که آقایم در حالت احتضار بود. حاج خانم جلسهای کل این دو روز را بست بالای سرش نشسته بود و مدام دعای عدیله میخواند. چقدر پیر و فرتوت شده بود. مثل مادرم. میگفت آقاجانتان مومن بوده این وقتها شیطان میآید و سر ایمان معامله میکند. عدیلهخوانی شیطان را فراری میدهد. مادرم زیر چشمی با نفرت به حاج خانم جلسهای نگاه میکرد. زندایی واسطه شده بود دم مرگ پدرم کوتاه بیاید و با او سازش کند. دعوا بر سر چیزی که دارد از دست میرود خندهدار است.
زمانی که حاج خانم جلسهای خیلی جوان بود شوهرش مرد. از آن پس آقایم هوایش را داشت. یک جورایی محرم آقایم شده بود. اسم واقعیاش را هیچ وقت نفهمیدم. همانروزها چند باری با مادر گیس و گیسکشی کردند. من تازه دبیرستان میرفتم و از خجالت بچه محلها موقع دعوای مادرم توی خانه میچپیدم. حاج خانم جلسهای بعد از چندین دعوا از آن محل رفت. مادر میگفت؛ آقایم خانهاش را جابهجا کرد. اما مادرم کوتاهبیا نبود وقتی دید خانهی خودش را پیدا نمیکند، گشت و خانهی پدر و مادر حاجخانم جلسهای را پیدا کرد.
آن روز را واضح به خاطر دارم انگار همین دیروز بود. مادر به زور مرا با خودش برد. یادم است پا زمین کوبیدم و گفتم نمیآیم، هفده ساله بودم و پر از غرور. اما مادر با گریه شیرش را حرامم کرد و گفت: پسر زاییدم که وقت غریبی حامی من باشد نه مثل دخترها توی خانه پنهان شود. حرفش غرورم را قلقلک داد. دنبالش راه افتادم.
پاییز بود. از چند خیابان گذشتیم. به یک کوچهی باریک رسیدیم. مادر نگاهی به درب آبی رنگ انداخت و با کلیدی که در دستش بود محکم به در کوبید. دختری نوجوان تقریبا هم سن و سال خودم در را باز کرد. مادر با تشر پرسید ننه آقات کجان؟ دختر با ترس گفت: بابام خوابیده؛ ننهام هم پشت دار قالی نشسته است! مادر یقین داشت درست آمده است چون بدون اذن ورود وارد خانه شد.
تک درخت میان حیاط، زورش به خزان نرسیده بود برگهایش زرد شده بودند و یکی یکی به زمین افتاده بودند و حتی لبههای حوض را پوشانده بودند. بند رختی میان حیاط سرگردان بود دو گیره لباس مثل دو دوست، با شیطنت از بند رخت آویزان بودند. هاون بزرگ سنگی نزدیک حوض بود. جایش آنجا نبود. انگار کسی آن را هول داده تا به گوشهای ببرد اما وسط راه خسته و پشیمان هاون را همانجا رها کرده است. تک درخت لاغر میان حیاط تسلیم خزان شده بود و برگهایش زرد شده بودند. زنی از لای کرکرههای فلزی ما را نگاه میکرد.
دختر معذب گفت: شرمندهام؛ با ما کار دارند. زن کرکره را بست. مادر کنجکاو گفت: آن زن کیست؟ دختر اینبار معذبتر گفت: صاحبخانهمان، بعد راه کج کرد و به سمت اتاقی گوشهی حیاط رفت.
با تعارف دختر وارد اتاق شدیم. یک اتاق کوچک تاریک که هیچ پنجرهای نداشت. پیرمردی در رختخواب خوابیده بود. صدای خسخس نفسهایش اناق را پر کرده بود. زن تا ما را دید چابک از پشت دار پایین آمد و گفت: بفرمایید از خیریه برای تحقیق آمدهاید؟ مادر با طعنه گفت: بله از خیریه حاجاسماعیل میآییم. مرد همانطور که خوابیده بود دستها را بالا برد و دعا کرد. نگاهی به دختر کردم مثل ماه بود. کمی که نشستیم فهمیدم آن قرص ماه خواهر حاج خانم جلسهایست. کاش مثل خواهرش لقب نداشته باشد. پیش خود گفتم من او را ماه صدا میزنم.
مادر ملاحظه نکرد و جیغ و شیون سر داد. پیرمرد لرزید و زن گریه کرد. ماه با چشمان اشکی، پشت دار قالی ناخنهایش را میجوید. مادر قاطع گفت: قسمتان میدهم دخترتان را از زندگیام دور کنید. خرجیاش با خودم، اما با اینکه آنها قول مساعدت دادند اینکار هم افاقه نکرد. و سایهی حاج خانم جلسهای از سر زندگی مادرم کم نشد.
قبل از آنکه دانشجو شوم و به تهران بروم. میگفتم میروم درس میخوانم برای خودم کسی میشوم و ماه را از آن خانه میدزدم همانطور که خواهرش آقایم را دزدید. اما همهی ما آدمها وعدههایی که زمان تهییج به خودمان میدهیم را زود فراموش میکنیم. سال بعد که به خانه آمدم مادرم گفت: آهم دامنشان را گرفت و تر و خشک با هم سوخت، ماه در یک تصادف مرد!
موقع اذان ظهر بود که آقام تسلیم مرگ شد. صدای جیغ و شیون نوهها و خواهرهایم به هوا رفت. حاج خانم جلسهای نگاه پر از اشکش را به مادرم دوخت. مادرم بیتاب شده به آغوشش رفت و زار زد.