داستان این هفته: بهار
- شناسه خبر: 19796
- تاریخ و زمان ارسال: 12 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسنده: بهار گیلانی
پراید لکَنتی یشمی مدل هفتاد و نه، پدرش را دودَر میکرد و میرفتیم به قول خودش: دُردُر. یک کاست از آهنگهای بنیامین داشت که میگفت: دنیا دیگه مثلِ تو نداره… نداره نمیتونه بیاره… وُلوم را میگذاشتیم تا آخر، گاز میداد توی جادههای جنگلی و با هم میخواندیم: دنیا دیگه مثل تو نداره… نگاهمان گره میخورد توی هم. چشمانش مثل عصر نمزده جنگلهای تابستانی بودند.
دستم را میگرفت و میگفت: راستشو بگو! واقعا شاعرش تو رو نمیشناسه؟ آخه فقط تویی که دنیا دیگه مثلت رو نداره.
میخندیدم. سبکبال و رها. گاهی کلاسها را میپیچاندیم و میرفتیم دریاکنار. آتش کوچکی با چوب و چلکها درست میکرد. مینشستیم کنارش و خیره میشدیم به امواج دریا.
میدانستم تهِ جیبش خالی است. شش سر عائله بودند و یک حقوق کارمندی پدرش. اما خیلی مغرور بود. هیچوقت نمیگذاشت که من دست به جیب بشوم. برای همین هرگز چیزی نمیخواستم. گرسنگیمان را با کیک و نوشابهای و نهایتا کبابیهای دور میدان شهرداری رد میکردیم. به قول خودمان: کباب کثیف. و چه مزهای داشت آن کبابهای کثیف!
آخر شبها، چه حالی داشت تا نصف شب اساماس بازی کردن و دوستت دارم گفتنها! آنقدر اساماس میدادیم که چشمانمان خود به خود از خستگی بسته میشد، از هر کس که جواب نمیآمد آن یکی میفهمید خوابش برده و مینوشت: شببخیر.
دو ترم بالاتر از من بود. با امید فارغالتحصیل شد. به خیالش، زود استخدام میشه بعد میآمد خواستگاری. به خیالمان، عشقمان کارها را راست و ریست میکرد. اما کو کار؟ چه کسی به یک بچهی سربازی نرفتهی تازه فارغالتحصیل از دانشکدهی کشاورزی دانشگاه گیلان کار میداد؟ آخرش رضایت داد به کارشناس سرکشی به شالیزارها با حقوق بخور و نمیر.
نگذاشته بودم بفهمد وضع مالی ما چقدر خوب است. میترسیدم دلش بگیرد، ناراحت شود، غرورش بشکند. میدانست دستمان به دهانمان میرسد ولی خبر نداشت تا کجای دهانمان.
وقتی آمدند خانهی ما برای خواستگاری چشمانشان گرد شد. پدر و مادرم با قیافه ناراضی، خواهر و برادرم با نگاه پرتمسخر! او نگاهش را از همه میدزدید. پدر و مادرش سر بالا نمیآوردند. گاهی شماتت بار نگاهش میکردند، انگار میگفتند: خودت نمیبینی جای اشتباه آمدهای؟
وقتی رفتند، هیچ کس به من چیزی نگفت. میدانستند دختر کوچک لوسِ خانواده گریه و زاری راه میاندازد. دعوا و قهر میکند و حرفش را به کرسی مینشاند.
فردایش که جواب اساماس صبح بخیرم را نداد، نفهمیدم که پا پس کشیده است. اساماس اول، دوم، سوم، زنگ زدنهای مدام و رد تماس، گریه و پیام: کجایی؟ نگرانتم؟ خوبی؟ خبر بده… تا بعد سه روز نوشت: خوب فکرام رو کردم بهار. ما به درد هم نمیخوریم. دارم کارام رو میکنم برم سربازی. خداحافظ برای همیشه.
زنگ زدم خاموش بود. نفهمیدم چه شد. چرا رفت؟ کسی چیزی گفت؟ غرورش شکست؟ چه اتفاقی افتاد که ترسید و جا زد؟ رفتم دم خانهشان، سراغ دوستانش، پسرخالهاش، هر کس که او را میشناخت و من میشناختمش. گفتند: رفته تهران، قزوین، جنوب… نه نشانی دادند و نه یک شماره تلفن ناقابل.
گریه کردم، جیغ زدم، زیر سرم رفتم، مثل دیوانهها خیابانهای رشت و لاهیجان را چرخیدم، زیر بارش بیامان باران موش آب کشیده شدم.
دریا زشت شده بود، جنگل بوی لَش میداد، شالیزارها لجن بودند، کوچه و خیابانها تنگتر میشدند.
از همه دوستانم بریدم. از همه جا محو شدم. از هر چه نام و یادش را داشت، فرار کردم. مشتمشت قرص ضدافسردگی میخوردم و خوب نمیشدم.
دیدند خیلی حالم خراب است مرا فرستادند ترکیه و از آنجا رفتم کانادا پیش عمویم. دوباره درس خواندم. با پسر یکی از دوستان عمویم آشنا شدم که به سرانجام نرسید بس که من تلخ و عنق بودم. کار پیدا کردم ولی خودم را دیگر نه. چون دنیا دیگر مثل او نداشت.
همین دو هفته پیش بود که اتفاقی عکسش را در جلسه معرفی کشاورزان موفق دیدم. دلم لرزید. هرگز جرات نکرده بودم در اینستاگرام اسمش را جستجو کنم. میترسیدم عکس زنش را کنارش ببینم. اما امان از دلم که باز بیتاب شده بود.
لرزان اسمش را نوشتم، پیدایش کردم. عکسهایش، کارهایش، موفقیتهایش و اشکهای من که بیامان میریخت روی صفحه گوشی و گردنم.
آن تهتههای صفحه عکس دفتر کارش بود: کلینیک گیاهپزشکی و تحقیقات آب و خاک بهار. خشکم زد. دستم لرزید. گوشی را پرت کردم. میخواستم داد بزنم. نباید اسم مرا میگذاشت. نباید… وسوسه شنیدن صدایش داشت مرا میکشت. داشتم میمردم. قلبم داشت میایستاد. نفسم بالا نمیآمد.
گوشی را برداشتم. بالای صفحه شمارهاش بود. «جهنم که ایران الان نصف شبه» «اصلا شاید گوشی رو برنداره» «لابد خوابه» «اصلا شاید زن و بچه داشته باشه» و باز هم گریه بیامان.
«یه زنگ کوتاه بزنم و قطع کنم» «فقط صداش رو دوباره بشنوم» دستانم بیاختیار زد روی شماره.
یک بوق… دو بوق… سه بوق… بوق چهارم گوشی را برداشت: الو… نفسم را حبس کردم. رفتم ته ذهنم تا صدایی را به خاطر بیاورم که میخواند: دنیا دیگه مثل تو نداره…
دوباره صدایش پیچید: الو
و ناگهان گفت: بهار؟!