خستگی سفر در چای قلنجان گم میشود
- شناسه خبر: 41533
- تاریخ و زمان ارسال: 30 مرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
کمتر از یک سال از سفر اخیرم به کشور عراق میگذرد و تصمیم گرفتم دوباره به این کشور سفر کنم تا حال و هوای اربعین برایم زنده شود.
راستش را بخواهید اصلا در تب و تاب سفر اربعین نبودم و غرق در زندگی و درگیر مسایل زیادی بودم، بیشتر از هر چیزی به دنبال خودم میگشتم و حوصلهای نبود که به چیز دیگری فکر کنم، اما هرچه به خود اندیشیدم بیشتر به این سفر نزدیک شدم و حالا این راه برایم نوید روشنی دارد.
هنوز نمیدانستم امسال هم باید بروم یا نه! دوستانم که سال گذشته با هم به سفر رفته بودیم امسال نمیآمدند، تصمیم گرفتم، یک لحظه، یک آن، غیرمنتظره؛ کاروان و همراه نمیخواستم برای اینکه بتوانم با آرامش وقایع را ببینم و ثبت کنم راهی شدم.
گام اول دریافت ارز
اولین قدم برای سفر دریافت ارز اربعین بود. برخلاف گذشته دیگر نیازی به ماندن در صفهای طولانی نبود، با امکان جدید در نرمافزار «بله» کمتر از ۵ دقیقه ثبتنام کردم.
هر مسافر میتوانست تا ۲۰۰ هزار دینار به قیمت دولتی ۳۶ هزار و ۴۷۶ تومان ارز دریافت کند، البته گزینههای انتخابی مضربی از ۵۰ بود و باید در حداقلیترین حالت بیش از ۳میلیون پول پرداخت میکردی، گمان میکنم سال پیش این محدودیت وجود نداشت و بانکها با مبالغ دلخواه ارز را در اختیارت قرار میدادند.
صبح زود به گمان اینکه باید در صفی طویل در انتظار دریافت ارز باشم از خانه بیرون زدم، اما تحویل ارز بیش از ده دقیقه زمانم را نگرفت و با آرامش خاطر سراغ کارهای دیگرم رفتم.
با اینکه اتوبوس را هماهنگ کرده بودم اما تصمیم گرفتم با پرواز به سمت نجف بروم، روز قبل قیمت بلیطها را چک کرده بودم، از ۲۴ میلیون تا ۶۰ میلیون، اما حالا این مبلغ به ۱۰۷ میلیون تومان هم رسیده بود! البته پروازهای سیستمی و در پروازهای اکونومی؛ اگر خوش شانس بودی و پرواز چارتر به تورت میخورد میتوانستی با ۱۲ میلیون بروی.
علیرغم تنهایی، سفرم را با قلبی پر از شوق و دلی مملو از عشق آغاز کردم. سوار اتوبوس شدم، و حس غریبی در دلم جوانه زد؛ احساسی که شاید تنها زائران کربلا بتوانند درک کنند. کنارم دختری ۱۱ ساله نشسته بود. چشمانش پر از برق هیجان بود، و لبخندی بر لب داشت که گویی تمام دنیا را در خود جا داده بود. این اولین باری بود که به کربلا میرفت و شوق او، من را هم به وجد آورد. حس معصومیت و پاکی در چهرهاش موج میزد، انگار او هم از همین لحظه، شیفتهی این سفر شده بود.
از قزوین راهی شدم و برای رسیدن به عراق، مرز مهران را انتخاب کردم بنابراین به سمت همدان حرکت و در میانه راه از موکبهای مختلف مردمی عبور کردیم، اتوبوس ما در همدان توقف کرد. هوای گرم تابستانی با بوی خاک و چای تازهدم آمیخته شده بود.
به سمت یکی از موکبها رفتیم. وارد که شدم، صدای صمیمانهی «خوش آمدید» خادمان در گوشم پیچید. موکب مثل یک خانهی کوچک و گرم بود، جایی که هر کسی را به یاد یک خانوادهی بزرگ میانداخت؛ خانوادهای که تمام زائران حسین (ع) را در برمیگیرد.
چای قلنجان، چای ویژه همدان بود، طعمی آشنا ولی با حسی متفاوت. هر جرعهاش نه تنها خستگی راه را از تن بیرون میبرد، بلکه قلب را گرم میکرد، گویی که همین چای پیوندی بود میان زائران و عشق ابدیشان به کربلا.
کنارم خادمی بود که با افتخار از موکبشان میگفت؛ از اینکه امسال زائران بیشتری آمدهاند و این هفت سال، هر سال را بهتر از قبل به خدمت گذراندهاند. در چشمانش نوری میدیدم، نوری که از عشق به خدمت و حسینی بودن سرچشمه میگرفت.
حال دوباره در مسیر هستیم. اتوبوس به آرامی در جادهای که به کربلا ختم میشود، حرکت میکند. چشمهایم را به افق دوختهام، هنوز در همدان هستیم و راننده تصمیم میگیرد در یکی دیگر از موکبها بایستد.
اینجا هم بوی عشق دارد و دو پیرمرد کنار هم بساط واکسی رایگان به پاکرده بودند، یکی از آنها جانباز جنگ است با خاطراتی از روزهای دشوار، و دیگری با افتخار از دوستیاش با او میگفت. حاج عیسی میگوید در عملیاتهای مختلفی از جمله والفجر و کربلای ۵ حضور داشته و حالا هم دو سال است که در این موکب واکس صلواتی میزند. یک پیغام خصوصی هم میدهد که باید آن را به حرم امام حسین (ع) برسانم.
در سوی دیگر موکب چای داغ آتیشی فراهم است و دستهای از کودکان کنار هم جمع شدهاند و از زائرین با چای پذیرایی میکنند. عشق به حسین در چشمهایشان برق میزند، وقتی میپرسم که کربلا رفتهاید یکی پس از دیگری میخواهد به من جواب دهند و میگویند آرزو دارند روزی در اربعین کربلا خدمت کنند.
شوقشان وصفناشدنی است و هر کدام میخواهند برایم از میزان عشقشان بگویند و با گوش دل حرفهایشان را میشنوم و سپس آنها را ترک میکنم، سوار اتوبوس میشوم همچنان از همدان گذر میکنیم، نکته قابل توجه برای من در همدان فروش سیبزمینی آبپز و تخممرغ آبپز به همراه یک قرص نان است، وعده غذایی سالم و در عین حال مقوی که ظاهراً مشتری فراوانی دارد چرا که در همه مغازهها وجود دارد.
دیگر به زمان اذان مغرب نزدیک میشویم و حالا ما در کنگاور استان کرمانشاه هستیم، موکب اینجا موکب شلوغی است و همان سیبزمینی و تخممرغ آبپز را به عنوان شام میدهند، وسوسه میشوم امتحانش کنم. یکی قرص نان را میگیرم اما میزان نان استفاده شده خیلی زیاد هست، شاید هم تصور میکردم تخممرغ آبپز را به صورت آماده در اختیارم قرار میدهند اما تخممرغ و سیبزمینی با پوست در قالبی از نان، قطعاً برای من که به دنبال غذای فستفودی هستم انتخاب درستی نبود اما دیگر راهی نداشتم و باید آن را میل میکردم.
با سید ناصر سیدآقایی رئیس اوقاف و امور خیریه شهرستان کنگاور که شخصا در این موکب خدمترسانی میکرد همصحبت شدم. سید ناصر از تراکم جمعیت و خدماترسانی به زائران سخن میگفت و تاکید داشت هر روز ۳ وعده غذا به سبک مختلف آماده میشود و هر روز ۵ هزار نفر غذا در این موکب سرو میکنند، همچنین اسکان و خدمات رفاهی برای زائرین مهیاست.
کمی آنطرفتر یک موکب دیگر شام قیمه و موکب دیگر لوبیاپلو میدهد، تعداد زائران به قدری زیاد است که غذاهای روی پیشخوان هر دقیقه خالی و دوباره شارژ میشوند، در این موکب مردی بلند قامت و با موهای سپید در حالی که لباسی سراسر سبز بر تن دارد به من اشاره میکند که از او عکس بگیرم.
روی پیراهنش نام دکتر چمران و شهید سلیمانی حک شده است و سمت دیگر نام خودش، «سید صادق کنگاوری» ظاهراً ناشنوا است اما مدیریت صف را برعهده گرفته است و بسیار هم بر قوانین خود مقید است.
با اشاره به من میفهماند که از خانمها بخواهم در یک ردیف در صف بمانند، رو به خانمها میگویم لطفا همه در یک صف باشید. سید صادق میگوید دقیقا در یک خط؛ گویا به قول امروزیها ADHD دارد چرا که کمترین بینظمی او را ناراحت میکند.
همانطور که غرق در رفتارهای سید صادق هستم آنجا را ترک میکنم، هر لحظهی این سفر، پر از خاطره و عشق است، از غرفههای صنایع دستی عبور کردم و دوباره سوار اتوبوس شدم. ناگهان متوجه شدم که پاوربانکم را در یکی از موکبها جا گذاشتهام. اما نگران نبودم، چرا که در این سفر، همه چیز را به تقدیر و دست خدا سپردهام. میگویند اگر در سفر زیارتی چیزی را گم کنی، نشانهای است از دریافت چیزی باارزشتر است.
هوا تاریک است و ماه کامل در آسمان خودنمایی میکند و زیباییاش را به رخم میکشد، وقتی حرف از عشق میشود زمان به درازا میکشد و حالا باید زمان زیادی را خیره به دوردست باشم جایی که شاید حرم حسین (ع) را در دوردستها تصور میکنم.
هر لحظه که نزدیکتر میشویم، دلشورهی عجیبی در قلبم خانه میکند. این دلشوره، از جنس انتظار است؛ انتظاری که با هر قدم، با هر تپش قلب، شدیدتر میشود. به یاد اولین باری افتادم که نام کربلا را شنیدم؛ از همان روز، این آرزو در دلم ریشه دواند. حالا که در این مسیر قدم گذاشتهام، هر لحظهاش را با جان و دل حس میکنم. هر توقف، هر جرعه چای، هر سلامی که با زائران رد و بدل میشود، به من یادآوری میکند که این سفر، سفر دل است.
سفری که در آن خستگیها، گم میشوند و تنها چیزی که باقی میماند، شوق وصال است.
تماسهای دوستان از شلوغی مرز مهران خبر میداد، در ساعت ۴ صبح به مهران رسیدیم در اینجا اتوبوسها برای رساندن زائرین به مرز در نظر گرفته شده بود و کرایه آن تقریبا ۲ برابر کرایه سال قبل بود، با یکی از اتوبوسها راهی مرز شدم و برخلاف آنچه که شنیده بودم کمتر از یک ربع از مرز عبور کردم.
هر گامی که به سمت خاک داغ جادههای کربلا میگذارم، حس میکنم به عشق نزدیکتر میشوم. خستگی در پاهایم رنگ میبازد، چرا که قلبم به شوق وصال میتپد.
در این مسیر، هر لبخندی که بر لبان زائران نقش میبندد، هر دعایی که در دلها نجوایی میشود، همه و همه، عشقی است که مرا به سوی تو میکشاند. اینجا جایی است که دلها با هم یکی میشوند، جایی که غربت دیگر معنایی ندارد، زیرا همه در این سفر به سوی یک مقصد واحد، یک عشق ابدی و یک امید بیپایان رهسپاریم.