خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 1194
- تاریخ و زمان ارسال: 23 شهریور 1401 ساعت 12:31
- بازدید :
مها دیبا
نمیدانم واکنش شما به این جمله چیست اما من وقتی آن را از دهان یکی از مشتریانم شنیدم که خیلیهای دیگر منتظر کتابهایی هستند که میبرم، گوشهایم تیز شد. بیمعطلی پرسیدم:
ـ چرا؟
ـ آنجا دسترسی به کتاب ایرانی راحت نیست برای همین میخواهم تعدادی رمان و داستان ایرانی خوب با خودم ببرم تا آنها هم بخوانند.
کنجکاوی امانم نمیدهد، ذهنم پر از چرایی میشود، آنجا کجا هست و آنها کی هستند؟ میپرسم و با شنیدن اسم “مونترآل” بازهم خیال مرا میرباید. یکی از همان خیالات همیشگی سراغم میآید که ای کاش من هم یک شِیء بودم مثل همین کتابها که قرار است بروند آنجا. هزاران کیلومتر آن طرفتر و چه داستانهایی خواهند داشت از دستهایی که لمسشان میکنند، دلتنگشان میکنند. میدانم خیال آنها هم پرواز خواهد کرد به اینجا. دلشان را مینشاند پای “درخت انجیر معابدِ” احمد محمود، همراه میشوند با “یوزپلنگانی که با بیژن نجدی” دویدهاند. با الیاسِ “خیالباز” به سرزمین نفت و دشتهای جنوب و با ایلات بویراحمدی به جنگ “مستر جیکاک” میروند و دلشان به درد میآید از اندوه “ژنرالِ” آه ای مامان و بلایی که ناخواسته بر سر صاحبش آورد. با صدای عماد دوباره برمیگردم میان فروشگاه. میگوید:
ـ خودم هم سالهاست از داستان ایرانی دور بودهام و سراغ “همسایهها” را میگیرد، وقتی میگویم چاپ ممنوع است، افسوس میخورد. سالها قبل خوانده و حالا میخواسته برای دوستانش ببرد.
ـ باید نسخهی افستیاش را پیدا کنی، ما نداریم. راستی نگران اضافه بار نیستی؟ میخندد و میگوید:
ـ نه، فقط کتاب میبرم.
اشتیاقش جراتم میدهد باز سراغ داستانهای خوب ایران بروم. چند تای دیگرهم به سبدش اضافه میکنم. وقتی از پلهها بالا میرود، سرمستیاش از خریدهای ناب داستان ایرانی سرحالم میآورد اما ته دلم غمی را حس میکنم. شاید همان اندوه رفتن و مهاجرت باشد. دلتنگ آنهایی میشوم که آنجا هستند و باز خیال میکنم کاش مثل کتابی از کتابهای توی سبد بودم و پرواز میکردم به آنطرف دنیا.