خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 7168
- تاریخ و زمان ارسال: 14 دی 1401 ساعت 08:17
- بازدید :
مها دیبا
هوا بعد از دو روز باریدنِ برف به سردی نشسته و من سردم است. نشستهام پشت میز و سعی میکنم بعد از یکی دو هفته انجماد در خواندن، کتاب “سالمرگی” از “اصغر الهی” را تورقی کنم. معده درد هم مزید بر علت شده و حال قدم زدن توی کتابفروشی را ندارم و ترجیح میدهم دورا دور چشمم به مشتریها باشد. حالا بگذریم که دم غروبی هست و هنوز به ساعت شلوغی نیفتادهایم که مجبور باشم دائم سرپا باشم. میخِ زن و مرد موسفید کردهای هستم که شانه به شانهی هم از پلهها پایین میآیند. حدس میزنم از آنهایی هستند که آمدهاند برای بچههای آنوَر آبِشان، سوغاتیِ ایرانی بخرند. کم از این مشتریها نداشتهایم که توی بخش صنایع دستی دنبال تکهای از ایران میگردند تا کادو پیچ بفرستند یِنگهی دنیا تا کمی از دلتنگی بچههایشان را تسلی دهند. اما این بار حدسم اشتباه بود چون جفتشان جلوی میز پرفروشها ایستادند و شروع کردند به بالا و پایین کردن کتابها. خانم “کتابخانهی نیمه شب” را به آقا نشان داد و گفت گمانم کتاب خوبی باشد.
چند تای دیگر هم تورق کردند و بعد رفتند سمت قفسههای داستان جهان. از دور حواسم بِهشان بود. به این فکر میکردم که چقدر کم زوجهای این سنی به کتابفروشی میآیند و مشتری کتاب هستند. تا بهحال دقت نکرده بودم. همیشه شاهد جوانترها بودم و انگار توقعی ناخواسته را پَس ذهنم ساخته بودم که فقط جفتهای جوان با هم برای خرید کتاب میآیند. چه خوب که دیدمشان. حس میکنم بعد از این چشمهایم دنبال چنین زوجهایی میگردد و منتظرم ببینم بعدیها چه میخواهند و چه میبرند.
راستی شاید بخواهید بدانید که این زوجِ ویژه کتابهای “کمونیست رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم، پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت و کتابخانه نیمه شب” را برای خواندن انتخاب کرده بودند.