خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 6189
- تاریخ و زمان ارسال: 23 آذر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
کتابفروشی هم دانشگاهی است که برای خودش ترم اولی و ترم آخری دارد. ورودیهای تازه و قدیمی دارد. با مخاطبان جدیدالورود همگام میشوی، گاهی هم استادانی که شاگردیشان را میکنی. چیزی که دلم را میلرزاند فارغالتحصیلیشان است. شاهد رشدشان بودهام. بعضیهایشان از صفر تا صد را پیش خودم گذراندهاند. سعی کردهام ذائقهشان را تربیت کنم. بهترینها و غنیترینها را خوراک مغزشان کنم. دستهای هم بودهاند که تاتی تاتی راه انداختمشان. آرام آرام کتابهای کم عمق را از دستشان گرفتهام و یکی یکی کلاسیکهای جهان و ادبیات اصیل را جایگزینش کردهام و حالا برای خودشان حرفهایخوانی شدهاند. مثل این میماند که با دسته گلی هزار رنگ ایستادهام و دانه دانه شان را نثار چشم و ذهن تشنهشان کردهام و حالا روزی رسیده که دستهای من خالی و سینهی آنها مملو از کلمات پربهاست. روزی که شاید برایم ترسناک باشد، مخاطبی بیاید و من دیگر کتاب خواندهای برای معرفی نداشته باشم.
همین هفتهی پیش اتفاق افتاد. حس کردم دیگر حافظهام برای معرفی یاری نمیکند و هرچه در چَنته داشتهام به یکی از مخاطبان حرفهای خوانم معرفی کردهام. تا دو روز بعد ذهنم درگیر بود که واقعا اینگونه هست؟! فکر میکردم بیشتر خوانده باشم و درست فکر کرده بودم. چون عادت دارم برای کتابهایی که معرفی میکنم خلاصهای داشته باشم و در موردش حرف بزنم، توجهی به کتابهایی که خیلی قبلتر خوانده بودم و حالا فقط میدانم کتاب خوبی است، هیچ چیز دیگری از آنها در ذهن ندارم و همین باعث شده فکر کنم دیگر کتابی برای معرفی ندارم. تصمیم گرفتم بار بعد که میبینمش برایش همین را بگویم و بازهم کتابهایی برایش معرفی کنم، به شرط آنکه توضیحی نخواهد و چشم بسته انتخاب کند. خیالتان راحت قول میدهم همچنان کتابهای اصیلی از ادبیات ایران و جهان را معرف حضورش کنم، اما همچنان ته دلم از روزی که مخاطبم فارغالتحصیل شود، میترسم.