خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 5779
- تاریخ و زمان ارسال: 16 آذر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
گفته بودم وقتی میبینم مخاطبی داستان ایرانی برمیدارد، کنجکاوم میکند که میشناسد و برمیدارد یا همینجوری خواسته داستانی ایرانی هم بخواند!
کتابهای زیادی از انبار رسیده بود پایین. اول وقت بودم و خواستم تا شلوغ نشده تَگشان را بزنم و جابجایشان کنم. طبق معمول هم تگ را میخواندم و از میان انبوه کتابهایی که روبرویم بود، دنبالش میگشتم که مشتریای یک دسته کتاب روی پیشخان کنارم گذاشت و شروع کرد کتابهای نشر گمان را وارسی کردن. یک چشمم به این بود کدامشان را برمیدارد. “کمونیست رفت و ما ماندیم و حتی خندیدیم… یا آداب دیکتاتوری یا دیدار در کافه اروپا…”. که چشم دیگرم افتادم به کتابهای انتخابیاش که روی پیشخان بود. چشمم از دیدن مجموعه داستان مورد علاقهام برق زد. بی اختیار گفتم:
ـ ممنونم که داستان ایرانی میخوانید.
برگشت. چرایی کوچکی توی چشمهایش بود که چرا دارم از انتخابش تشکر میکنم! گفتم:
ـ داستان ایرانی مهجور است. برای همین وقتی میبینم کسی سراغش میرود، ذوق میکنم.
و این شروع گپ نیم ساعتهمان بود. مسافر بود و اهل لرستان. لهجهی زیبایش، حرفهایش را دوچندان به جانم مینشاند. به نفرین نویسندگی مبتلا بود. کتاب را بلد بود. گفت که هشتاد درصد داستان و رمانهای ایرانی را خوانده(البته ادبیات فاخر ایرانی). جفتمان عاشق مندنیپور بودیم، چوبک، براهنی و…
از نویسندههای نسل پنجم هم “مهیار رشیدیان و احمد حسنزاده” را میپسندید و من هم.
از داستانهایی که نوشته جویا شدم. گفت مجموعهام آماده است ولی وسواس زیادی برای بازنویسی دارم. برایم از مجموعه شعری که در نشر “سیب سرخ” چاپ کرده گفت و از نامی که برایش انتخاب کرده و اما و اگرهایش. کتابش را نداشتیم، یادداشت کردم تا بیاوریم. کنجکاو بودم بدانم در مجموعه شعر “ذ[ه]ن” چه کلماتی جریان دارند. وقت رفتن یک جلد از شماره بیست و سه مجلهی سیاه مشق را که داستان خودم در آن چاپ شده به یادگار تقدیمش کردم. چقدر کلمات مقدسند و برای دوستیهای جدید پل میسازند. یاد این جمله از باب اول “انجیل یوحنا” افتادم:
“در ابتدا کلمه بود و آن کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود…”.