خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 4225
- تاریخ و زمان ارسال: 18 آبان 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
گاهی دلم میخواهد لجوج باشم. بد اخلاق باشم. بقولی آن روی خودم را به مشتریها نشان دهم. میپرسید چرا؟ خودتان را جای من بگذارید. سعی میکنی کتاب زیاد بخوانی تا همگام مخاطب باشی. محیط کتابفروشی را زنده نگه داری. در چیدمان و دستهبندی کتابها خلاقیت به خرج دهی. تازهترینها، کمیابترینها و آنهایی که به راحتی در دسترس مخاطب نیست را فراهم کنی اما… .
یک روز خوب که مشغول کارهای کتابفروشی بودم، آقای بلند بالای پا به سن گذاشتهای آمد و سراغ کتابی را گرفت. گفتم اجازه بدهید نگاه کنم. گفت از همکارهایتان پرسیدم، دارید. برای پیدا کردن رده کتاب پشت میزم رفتم و جستجویی کردم. برگشتم و با اطمینان سراغ قفسهی موردنظر رفتم. اما هر چقدر چشم گرداندم پیدا نکردم. اولین حدسم این بود که مشتریها جابجا کردهاند. سراغ قفسههای بغلی رفتم ولی قطرهای بود آب شده و رفته بود زیر زمین.
زیر چشمی به دوست منتظرمان نگاه میکردم و غرغرهایی که آرام آرام شروع میشد را میشنیدم.
ـ من هر کتابی را میخواهم، ندارید. سری قبل از کتابهایی که جستجو کردید فقط دوتا موجود بود. الان هم که این کتاب را پیدا نمیکنید. کتابفروشی به این بزرگی حیف… .
مانده بودم چه بگویم؟ اصلا لزومی داشت حرف بزنم؟ دفاعی بکنم یا بحث راه بیاندازم؟ هی خودم را خوردم که چه کنم؟ احترام موی سفیدش واجب بود ولی ایشان همینطور جملات منفی را پشت هم تکرار میکردند.
ناامیدانه با همکارم که شیفت نبودند، تماس گرفتم شاید ایشان اطلاعی داشته باشند. حدسم درست بود. همان دیروز که این آقا تماس گرفته بودند برای جستجوی کتاب، همکارم کتاب را کنار گذاشته بودند. کتاب را از بخش کتابهای سفارش گرفته آوردم و تحویلشان دادم. گفتم که اگر همان اول دقیق توضیح میدادید که کتاب را برایتان کنار گذاشتهاند این سوءتفاهم پیش نمیآمد. متاسفانه بدون هیچ عذرخواهی بابت شماتت نابجایی که نثارم کرده بودند، رفتند. میدانستم روزم را خراب کردهاند و تا همین حالا که دوهفتهای از آن گذشته، یادآوریاش ناراحتم میکند. کاش مخاطبان اینقدر عجول و پر توقع نبودند (البته خدا را شکر تعداد مخاطبان خوش برخوردم کم نیست).