خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 2653
- تاریخ و زمان ارسال: 20 مهر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
نمیتوانم بگویم کدام فصل کتابفروشی قشنگتر است یا من کدامش را دوست دارم. هر فصل حال و هوای خودش را دارد.
الان پاییز است و به زعم خودم فصل خواندن. اصلا نیمهی دوم سال که روزهایش کوتاه و شبهایش یلدایی هستند، میطلبد بنشینی و بخوانی. اینها را به مشتری قدیمیام میگویم که بعد از مدتها دیدار تازه کردهایم. چند ماهی است ندیدمش، البته به گفتهی خودش آمده ولی من شیفت نبودم. میگویم که چند روزی است در فکرش بودم و مشتاق دیدار. با لبخندی خوشحالیاش را نشان میدهد. بعد برایش میگویم که یکی از دلایل اشتیاقم به دیدنش چه بوده، بازهم میخندد و درخواستم برای تعریف مجدد رمان “پترزبورگ” از “آندره بیهلی” را اجابت میکند.
برایم از فضای مه آلود کتاب میگوید. از بمبی که از اول تا آخر رمان هست و قرار است پسری با آن پدرش را بکشد. از پدر میگوید که شخص دوم روسیه است و اینکه اتفاقات آن به قبل انقلاب 1905 بر میگردد. سیر و پر میگوید و غرق لذتم میکند از یادآوری رمان مهمی که جزو سختخوانترین کتابهایی هست که دیدم و هنوز نتوانستهام شاخش را بشکنم.
بحث کتابهای خوانده و نخواندهمان داغ میشود و من نام کتابی را میشنوم که نخواندهام. ششدانگ میشوم. برایم از “کمونیست رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم” میگوید که حاصل تجربههای شخصی “اسلاونکا دراکولیچ” روزنامهنگار اهل کرواسی است. از تم طنزی که نویسنده با تیزهوشی از آن استفاده کرده تا انتقادات و افکارات خود را در مواجهه با حضور کمونیسم در اروپای شرقی و تاثیر آن بر زندگی زنان بنویسد. برایم گفت بخشهای زیادی از کتاب را میتوانیم به اوضاع و احوال تمام کشورهای جهان تعمیم بدهیم و ببینیم که چقدر حوادث جهان مشابه و مشترک هستند. بخشهایی از متن کتاب را برایتان میگذارم، بخوانید و قضاوت کنید:
“جلوی فروشگاه دیدم فعالیت عجیبی در جریان است. مردم همینطور میآمدند و اتوموبیلهایشان را پر میکردند از کارتنهای آرد، شکر، روغن، برنج و ماکارونی. در این مملکت این فقط میتوانست نشانه بالا رفتن ناگهانی و فاحش قیمت ارزاق عمومی باشد ـ مثلا 300 درصد ـ اگر این نبود میتوانست نشانه آن باشد که خطر بزرگتری در کمین است”.