خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 9074
- تاریخ و زمان ارسال: 26 بهمن 1401 ساعت 08:13
- بازدید :
مهیا دیبا
همراه مادر و پدرش از پلهها پایین آمد. تازه بخش به خلوتی رسیده بود و نشسته بودم کتابی تورق کنم.
مادر جلو آمد و سراغ کتابهای روانشناسی کودک را گرفت، نشانش دادم.
زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود. حس کردم غُرغُر میکند. بعد که مادر کتابی را برداشت، شروع کرد بهانهگیری و شنیدم که میخواهد کتاب را بگیرد. مادر ممانعت میکرد و کودک اصرار. حس کردم جفتشان اهل مزاح باشند. داشتم خودم را آماده میکردم که با زبان کودکانه، تذکر دهم که اشارهی مادر به سمتم، کارم راحت کرد.
وقتی همنگاه شدیم با لحن کودکانهای گفتم که نباید به کتابها دست بزنی!
اول نگاهم کرد بعد اخم کرد بعد هم زیر لب غُرغُر کرد.
خواستم حواسش را پرت کنم، گیر دادم به چکمههای نقرهای رنگش و پرسیدم: «برف بازی رفتی؟»
با اخم دستهایش را پشت کمر گره زد و همانطور که پاهای کوچکش را محکم به زمین میکوبید، به طرفم آمد و نزدیک میزم که رسید؛ همقد آن بود.
همچنان ابروهایش گره داشتند. سعی میکرد مثلا جدی و بداخلاق باشد و بترساندم. ته دلم قَنج میرفت که آخر کوچولوی بندانگشتی تو هم داری زور میگی؟!
آنقدری خشن و جدی بود که حرفهایم یَخَش را باز نکرد و با همان ژست رفت سمت دیگر مجموعه که پدرش ایستاده بود. مادر خودش را رساند و خواست عذرخواهی کند. گفتم اصلا ایرادی ندارد و خودم خواستم همکلام پسر کوچولوی جدیشان شوم.
از صحبتهای مادر متوجه شدم که تازه از خواب بیدار شده و بهانهگیریهایش هم بابت همین است.
از دور نگاهش میکردم که با ماشین کوچولویش، سرگرم است.
باز دلم طاقت نیاورد، اینبار سر و صدای بازیاش را تذکر دادم. آمد کنارم ایستاد و چند صدای بامزهی شبیه خرناس کشیدن از خودش درآورد. بعد هم گفت: درستش میکنم، خودم درستش میکنم.
بماند که من نفهمیدم چه چیز را درست میکند اما برای اینکه فضا را برایش آرامبخشتر کنم، چند شکلات آوردم و تعارف کردم.
چقدر قشنگ بود دیدن دو کف دست کوچولو که پر از شکلات شدند و لبهای ناراضی و غرغر رو که حالا لبخند از رویش سرریز میکرد.