خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 8768
- تاریخ و زمان ارسال: 19 بهمن 1401 ساعت 08:00
- بازدید : 114
مها دیبا
هر کسب و کاری برکت خودش را دارد و برکت کتاب فروشی مخاطبانش هستند که گاهی از مرزهای کتابفروشی فراتر میروند و به خودت میآیی و میبینی کتابهایی که کنج کتابفروشیات بودهاند را به دست پست سپردهای و حالا هرکدامشان راهی گوشهای از ایرانت شدهاند.
شیراز، یزد، خراسان شمالی و…
مهیای بستن کتابفروشی بودیم که با اشاره همکارم تلفن را برداشتم. همزمان لبخوانی کردم که یکی پیگیر مجلهای بوده که سفارش داده. صدای پشت گوشی کشاندم شیراز. گوشهایم تیز شد.
نویسندهی جوانی بود که در شماره جدید “مجلهی آتش” داستان چاپ شده داشت اما توی شیراز نتوانسته بود تهیهاش کند. از طریق دوستی متوجه شده بود که ارسال به شهرستان داریم و چند جلد را حدود یک هفته قبل سفارش داده بود.
خبر موجود شدنش را دادم و لبخند رضایتش را از پشت گوشی حس کردم.
به رسم عادت و ادب پرسیدم کار دیگری را هم خواهانند که همراه مجلهها ارسال کنیم و در جواب خواستند بدانند پیشنهاد خودم چیست؟
برایش از تازههای کتاب یک کار از آمریکای لاتین که خودم هم خوانده بودم معرفی کردم. از “انزجار” گفتم و راویای که در تمام طول داستان یک گفتوگوی یک طرفه را پیش میبرد و با همین شگرد ما با او و زندگیِ گذشتهاش و آدمهای زندگی و اتفاقاتش آشنا میشویم. یک کتاب هم از شیرزاد حسن که قبلا برایتان تعریفش را کرده بودم گفتم و “حصار و سگهای پدرم” را هم برایش کنار گذاشتم.
فکر کنید همهی اتفاقات در ساعات پایانی کار فروشگاه بود و هولهول کارها را به سرانجام رساندم. وقتی گوشی را گذاشتم، برقها خاموش و کتابفروشی به تاریکی نشسته بود.