حکایت باران بیامان است زندگی!
- شناسه خبر: 61590
- تاریخ و زمان ارسال: 7 تیر 1404 ساعت 08:34
- بازدید :

امید مافی
چه موجودات عجیبی هستیم ما. ما ساکنان سر به هوای سیاره. قلبمان در طرفهالعینی میشکند، میسوزد، خاکستر میشود و باز از میان همان خاک و خاکستر، خندهای جوانه میزند و ققنوسی برمیخیزد.
انگار در رگهایمان به جای خون، رودخانهای از نور جاریست. گاه به ابری بارانزا بدل میشویم و سیلآسا میگرییم و گاه بیاختیار از سویدای دل میخندیم، انگار که اندوه و شادی دو روی یک سکهاند که همیشه در جیب روزگار جاخوش کردهاند.
چه موجودات حیرتآوری هستیم ما. بزرگترین سوگها را پشت سر میگذاریم، در گورستان خاطرهها قدم میزنیم و بر مزار آرزوهای دفن شده شمع روشن میکنیم و باز در همان ظلمات، نجوای زندگی را میشنویم. شاید هنرِ موجود دوپا این است که حتی وقتی قلبش تکهتکه میشود، باز هم تکهها را جمع میکند و با سوزنِ امید رج به رج به هم میدوزد.
چه موجودات بهتآوری هستیم ما. به یکباره میخندیم و ریسه میرویم، چرا که دنیا این عروس هزارداماد را میشناسیم. این بازیگر پیر که یکسر در حال اجرای نمایشی است که در آن تراژدی و کمدی به هم گره خوردهاند. ما نیز بازیگرانِ این صحنهایم؛ گاه نقشِ قربانی را بازی میکنیم و گاه دلقکهای شادمانهای که با اشک در چشم میخندند.
و زندگی ادامه دارد. مثل مجلس سوگواری و محفل مسرت. مثل شکستن و ساختن. ما آدمها تنها موجوداتی هستیم که غم را به آواز تبدیل میکنیم، زخم را به شعر و رنج را به قصه… و در این سنگلاخ، هر بار که زمین میخوریم، در پلک بهم زدنی دستان دنیا را میفشاریم و با لبخندی بر لب برمیخیزیم و از نو متولد میشویم.
حکایت باران بی امان است
اینگونه که من
دوستت میدارم
شوریدهوار و پریشان
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
ای زندگی…