حضور و غیاب
- شناسه خبر: 9011
- تاریخ و زمان ارسال: 25 بهمن 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسندگان: فرشته بهرامی. مهدی حاجی کریمی
از خانه زده بیرون و صاف آمده «ملاخلیلا» داخل عمارت «چهل پنجره» نشسته سر یکی از صندلیهای خالی به هم چسبیده توی فضای میانی عمارت و زل زده به میز نسبتا بزرگی که گذاشتهاند وسط و یک ماکت سوار کردهاند روش؛ کوچک شدهی قزوین و خیابانهاش، باغستان دورش، کوههای بالای سرش و پنج رودخانه فصلیش با یکی دو تا آدرس اشتباه و اجرای غلط (مثلا موقعیت فلان ابنیه تاریخی را کیلومترها آن طرفتر از محل فعلیش جانمایی کردهاند) به علاوهی یکی دو فقره ریختگی (شهرک کوثر و مینودر افتاده پای کار، روی عنوان پروژه و کارفرمای مربوطهش.)
از سر آن صندلی های بهم چسبیده این خطاها و ریختگیها معلوم نیست. باید پا شود و بیاید بالای سر این شهر یک در یک و چهل. البته باز هم توفیری نمیکند. سواد خواندن و نوشتن ندارد. شماره تلفن همراهش را ولی از بر است و عین بعضی از باغدارها نیست که بردارد بنویسد روی کاغذ و بچسباند پشت گوشی. تازه این که چیزی نیست؛ عرف و قانون بیابان را درباره نحوه تقسیم آب این نهصد هکتار باغ ارنجک خور بلد است و برات میگوید مثل بلبل. میداند امشب نوبهی آب کدام محل است چند هنگام حقابه دارد و مجازست آب محلش را از کدام جوب ببرد. از وقتی پا درآورده افتاده دنبال دخو رضا پدربزرگش و رودخانه ارنجک و نهرهای سوا شده از آن را تک به تک گز کرده و جوبی نمانده که ایز پاش در آن نیفتاده باشد. هفت هشت ده سال پیش سازمان باغستانهای سنتی شهر، طومار آب هفتصد سالهی رودخانه ارنجک، همان کتابچه قانون نحوه تقسیم آب رودخانه را به مدد حافظهی او بهروزرسانی کرد. حتم داریم خودش بیشتر از آنکه چند و چون کرده باشد دیده و شنیدهست!
ـ حاجی کم میای.
ـ با بیابان سرگرمیم.
. . .
حاجی کمحرف است. از سنگ صدا درمیآید اما از او نه جز به ضرورت. یک روز زنگ زدیم و باهاش وعده کردیم باغ. تازه یک جفت مار نر و ماده با یک متر و خردهای قد از توی خیارلُقش رد شده بود که ما لب راه و دم چاه خانهش پارک کردیم.
از آن دسته آدمها نبود که تا تو بحث را سرانداختی لقمه را توی هوا بزند و به کسی راه ندهد. دهنگرمی هم نداشت و جواب سوالها را چکه چکه میداد. برای همین گپ و گفتمان جان نمیگرفت. من هم با یک مشت سوال سرپایی مثل اسم محلتان چیست و چرا و آیا پدر هم صحراکار بوده و از کی رو آوردید به پسته و کلی دارهای قدیم کجا رفتند و شاه درخت هم دارید و تهش هم خب حالا حاج خانم را کی ببینیم، پیرمرد را رسما مچل کرده بودم و دست انداخته بودم. اینطوری نمیشد. یا باید شاگردیاش را میکردم، میرفتم توی نخش و کار را از دستش میقاپیدم یا باید یک قطعه باغ توی محلشان میخریدم که من بشوم صاحب باغ، او بشود باغبان، تا بتوانم زیر و بمش را دربیاورم و حتی مچش را بگیرم. مثلا ببینم باغم را طبق طومار آب میدهد یا اینکه نه؛ من را میپیچاند و بندم را رد میکند و فرضا میگوید آب یخ زده و هنوز راه نیفتاده و حقابه ام را میبرد دم دهنهی باغ خودش. یا مثلا سرِ حاصل، طبق عرف به همان ده یک باغبانی ش رضاست یا اینکه نه؛ حلال مرا حرام میکند و شبانه یک لاق از هر درخت بادام و پسته را میتکاند و یا از این خفنتر شاخه را با بار میبُرد و جای زخم درخت ذغال میکشد.
نه. اصلا فرض محال که خیانت در امانت هم بکند؛ باز عقل یار خوشی است؛ حاجی که هیچ وقت نمیآید با من شناس قلم به دست بد تا کند. اینها همه به کنار؛ من یک زنم و طبق عرف، باغستان جای زن نیست. خوش ندارند زن بیاید صحرا. به جای ارث هم بهتر است یک کلاه پُر اشرفی بگیرد تا یک نفر باغ. حاج خانم را هم اگر میخواهم ببینم باید بروم منزل.
…
امروز پنجشنبه است و بغ زن توی سازمان بغ نمیزند. کارمندها هم به زور آمدهاند و منتظرند ساعت بشود یک و نیم.
ـ با کی کار داری حاجی؟
با هیچ کی. فقط آمده سلامی عرض کند و بعد برود بازار یک مشت خرت و پرت بگیرد برای خانه. مهدی زنگ میزند به آقازادهاش.
از وقتی آمده در هیچ اتاقی را باز نکرده است. چسبیده به همین صندلیهای ارباب رجوع و جا گرم کرده است. چشمهاش دو نقطهی کمرنگ و دورند در آن صورت پهن؛ خیال کن دو فانوس ته باغ. خیره به یک نقطه ماندهاند؛ به بالاتنهی حاج ممد پیوندچی که افتاده کنار رادیاتور؛ وسط باغی است که هنوز خزان نکرده است. نه خیلی اما جوانتر از حالاش است. سر ظهر است و آفتابش جان ندارد. مانده باغ حاصل بپاید و کلاغ بپراند. بند دورنگ قلاب سنگش را از لای یکی از پلهای شلوار زیپ دارش رد کرده و ارهی کوچک کُتُک بری را از تیزیاش گیر داده در فاصله بین شلوار و چرم کمربند. ملت چشمهاش را خط خطی کردهاند. شاید با ته کلید یا با نوک اره. شاید هم با چاقوی ضامندارشان.
برادران قاراعباسی تکیه دادهاند به یکی از چهار پنج لنگه در ورودی عمارت. بیچارهها گیر کردهاند پشت درختچه اوکالیپتوس. یکی چوب دستش گرفته است و دیگری یک قبضه تفنگ شکاریِ احتمالا مجوزدار. جلوی چاه خانه آجری محلشان ایستادهاند. در چاه خانه باز مانده است. شاتوت معروفشان یکور شده و آنجا را سایه روشن کرده است. حرف تفنگ که میشود حواسم میرود پی بند اول انگشت اشارهی حاجی که رفته و دیگر نیست. نکند وقتی داشته با تفنگ کلاغ میپرانده ماشه را زود کشیده، هان؟
ـ ماندهس زیر کشوی آب.
سر برمیگرداند. کمی آن طرفتر هادی سبد بافهاست که تمام قد، بغل کمد اموال سازمان خشکش زده است. آفتاب از بغل تابیده و یک طرف صورتش را رو کرده است. پُرتَر از الانست. با همان موهای فلفل نمکی. کتی و شلوار بندیای و بیلی سوار بر شانه. دوچرخهش را زیر سایهی درختی که نیست پارک کرده و دارد میرود باغ. دستی تاشده بر پشت و دستی نگهدار بیل و پاها در راه. یکی بالا توی هوای خشک و یکی پایین روی زمین سرد. مختصر علفهای لب راه رنگ پریدهاند و لال. درختان از تابستان درآمدهاند. زرد کردهاند. خوب آفتابیست. سایهی دار و درخت، راه پشت سرش را خط خطی کردهست.
دادا، پسرِ قندی را گذاشتهاند کنار پنجره قدیای که به درب نگهبانی ملاخلیلا نگاه میکند. نشسته جلوی خرمن پسته و برگ و بار را از هم جدا میکند. عجب پستهای؛ یکدست مخمل! برگها، همه سبزه نیل! همان سالیست که شهرداری تازه باغهای محل آخوند را از ده بیست نفر صاحب باغ خریده بود که آنجا را بکند پارک؛ پارک ملاخلیلا. گویا حاصلش را میدهند به یک بنده خدایی که بتکاند. یکی از این طرف قراردادها که همین دادا و پسرعمو و پسرعمهش باشند، جر و منجر راه میاندازند و به کمک برادرزادهی سرهنگشان کاری میکنند که پستهی باغ نصیب غیر نشود. دادا دو سه تا دگمهی اول پیرهن چهارخانهاش را باز کرده. سر و سینهش سرخ است عین لبو. اگر دست دراز کند میرسد به کلمن آب و لیوان شیشهای دسته داری که روش ست. موتور هونداش را کنج قاب عکس پارک کرده ست.
اصغرپوران هم هست. تا پارسال هر وقت سازمان میخواست برای مقامی یا مسئولی مرحمتی بفرستد این آقا را میدید و ازش بار میخرید. ته ریش سه روزه دارد و سرحالتر از الانش است. بغل واحد مالی و اداری نشسته و دارد درخت پاک میکند. با یک دست لاق سر به زیر و بدردنخور پسته را نگه داشته و با دست دیگر دارد اره میکشد. چشمهاش را هم تنگ کرده تا خاک اره نرود توش. آسمان قزوین هم توی عکس هست البته آنقدری که شاخ و بال درخت اجازهی عرض اندام بدهد.
یک ستون اینورتر از حاجی کنار کپسول قرمز دیاکسید کربن نیم رخ دخو حسینی است. سایه کرده سر بوته و دارد انگور میچیند. هر دو دستش لای بوته گم شده است. معلوم نیست خون دویده توی صورتش که اینطور سرخِ انار شده یا آفتاب سوزاندهش؟ کلاهش که بیفتد خط روی پیشانیش برملا میشود؛ مرز بین نمد و آفتاب. دخو نمازش قضا میشود اما چنته، قبا و کلاه نمدش نع!
و باز یکی دیگر از سبدبافها، محمدعلیشان. پیرهن باغبانی پوشیده؛ جلو بسته با دو دگمه درست تا سر جناق سینه. گوشت در بدن ندارد. رنگ به رخ کرده و صورتش شده یک مشت. به نظر میرسد دندانی در دهانش نمانده و برای همین است که دماغ و چانهش به هم میل دارند. دستهاش جان دارتر از صورتش است. بیل گِلیش را مثل عَلَم امامزاده سلطان سید محمد راست گرفته سوی آسمان و به دوربین نگاه کرده است. چند سالی میشود که عمرش را داده است به حاجی.
آخرین بار ما و حاجی توی همین عمارت، پشت در اتاق رئیس رسیدیم به هم. سلام و علیک کردیم و حال و احوال و بعد بلافاصله امانتیاش را خواست. دهنمان خشک شد و دست و پاهامان از رمق افتاد. اشارهش به کاغذ لوله شدهای بود که سال 1307 هجری قمری یعنی 12 سال بعد از وضع راه شوسه تهران قزوین (نورمحمدی، 1393) بازنویسی و تحریر شده بود. شاید آن سالها یک عده از کلی دارها و دخوهای محل داشتهاند برای حقابهی باغهایی که افتادهاند توی راه و تخت شدهاند تعیین تکلیف میکردند؛ آنچنان که خَلف برای مرده ریگ. مسیر آب و نوبهها جوب به جوب، باغ به باغ و نفر به نفر در آن طومار قید شده بود؛ به اسم. به حرفِ حاجی چند بار خواستهاند حقابه فلان باغ را ناحق کنند و بهش آب ندهند اما این کاغذ آنجا کار کرده و زبان آب دزدها را بند آوردهست. میگویند توی صحرا عبث عبث طومار محل را رو نمیکنند مگر اینکه پای مرگ و زندگی در میان باشد؛ آخر در باغستان کم نداریم قتلهایی که توش چند هنگام آب دادهاند در عوض خون بهاء و دیگر جان کسی را نستاندهاند. مخلص کلام اینکه چند تا دعوا و مرافعهی غلیظ به حکم همین امانتی نفیس ختم به خیر شده بود.
یک ماهی میشد که این به اصطلاح سند متقن قانون آب محلیشان را مثل روز اولش لوله شده داخل ظرف یخچالی دردار برگردانده بودیم. ما خلف وعده نکرده بودیم نشان به آن نشان که آقازادههاش به پیشواز ما، من و همکارم مهدی، آمدند دم در. از حاجی خواهش کرده بودیم بایستد جلوی دیوار مدرسهی رو به روی خانهش زیر سایه درخت نارون و ازش عکس بگیریم. حالا در فرایند آشنای از دست رفتن نورونهای مغزی، حاجی ما را، هر چند دست و پا شکسته، یادش بود، اما روزی که با هم بیحساب شدیم را نه.
منابع: باقرخان سعدالسلطنه حاکم قزوین در عهد ناصری، نورمحمدی، مهدی، نشر سخن، تهران، 1393