جنگجوی مفلوجِ کوچههای مدهوش!
- شناسه خبر: 57792
- تاریخ و زمان ارسال: 9 اردیبهشت 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
آنسوی شهر در معرکه بوق و دود، کمی دورتر از آسمانخراشهای دلهرهآور، سایهاش پیش از خودش میآمد و ویلچر کهنهاش از فرط ساییدگی ابوعطا میخواند. مردی که پاهایش خاطرهای بیش نبود، اما دستهایش حکم اسطورهای رویینتن را داشتند، به عشق زن و سه فرزندش دورریختنیها را جمع میکرد؛ قوطیهای له شده، کاغذهای مچاله، پلاستیکهای آواره. او در عصر خنک اردیبهشت به تاریخنگار زبالهها بدل شده بود و از میان خاکروبهها نان درمیآورد تا شبهنگام با بربری داغ و پنیر لیقوان به خانه محقرش در حومه شهر برگردد و دست نیاز به سوی هیچ تنابندهای دراز نکند. چشمانش گود افتاده بودند، اما در عمق آنها حریقی برپا بود؛ لهیبی که فقر خاموشش نمیکرد.
در انتهای یک خیابان سر به هوا مرد مفلوج لحظهای به آسمان خیره شد، اما نه برای شکوه و شکایت، که برای به یاد آوردن روزگاری که نان گران نبود و بوی نداری از چهار دیواری آلونکش نشت نمیکرد. در آن حیص و بیص آدمها با لباسهای شیک و پیک و با بیتفاوتی محض از کنارش میگذاشتند و سر تکان میدادند. او اما برای سیرکردن خانوادهای که چشم به راهش بود عزم راسخی داشت و سوار بر ویلچر خیابانهای غرقه در بیحسی را طی میکرد تا در انبوه زبالهها چیزی پیدا کند. چیزی تا با آن برای بانویش سینهریز یشمیِ بدلی بخرد و ترنم یک عشق ابدی را در گوش شریک زندگیاش طنینانداز کند.
مردی که با ویلچر قراضهاش شهر را میکاوید تا خانوادهاش زنده بمانند، نیازمند ترحم نبود. آن هم ترحم جماعتی که چشمهایشان را بر رنجهای او بسته بودند و بر پیکر پوسیده وجدان چوب میزدند. جماعتی با رویاهای مجهول که از فرط کرختی دیگر با نظاره هیچ تصویر اندوهناکی آه از نهادشان بلند نمیشد.
در پایان روز وقتی مرد سهم ناچیز زبالهها را بر دوش کشید، نفسی از ته دل کشید و به معجزه عشق فکر کرد. عشق به خانواده در کوچههای روشن این شهر خاموش و مدهوش. بعد لبخندی زد و زیر لب نجوا کرد:
پروانه
رنگ بالهایش را از یاد برده است
پرنده
آوازش را به یاد نمیآورد
دعا میکنم
سطرهای عاشقانه
از یادم نرود.