تَه خیار
- شناسه خبر: 51213
- تاریخ و زمان ارسال: 22 دی 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
برای همه ما روزهایی هست که به دنبال مطالعه کتابی هستیم تا برایمان روایتی سرراست و خطی را نقل کند. نمیخواهیم مقصد خاص و روشنی را لابلای خطوط پیدا کنیم، به دنبال فلسفه و تعمق در احوال جهان نیستیم و فقط خواستار یک قصه صاف و ساده، بدون پیرنگ و طرح و چارچوب هستیم. زمانهایی هست که میخواهیم از دنیای بزرگسالی کناره بگیریم تا فقط داستانی را بشنویم در مورد همه چیزهایی که میخواهیم به درست بودنشان هنوز ایمان داشته باشیم. داستانهای واقعی و آشنایی در مورد احترام به طبیعت، مهربانی، دروغ نگفتن، بخشندگی و قدرشناسی. ما خوشبختیم که در زمانهای زیست میکنیم که در آن هنوز آثاری هستند تا ما را به پاکی و خلوص دنیای کودکی وصل کنند و به ما گوشزد کنند که دنیا با همه مصایب و پیچیدگیهایش هرگز خالی از خوبی و پاکی نخواهد بود.
«هوشنگ مرادی کرمانی» شناسنامه ادبیات ایران است. در ردهبندی سنی کتابها، آثار او در دسته آثار کودک و نوجوان محسوب میشود اما در حقیقت متعلق به همه مردم در همه سنین است. او در آثارش مفاهیمی را نقل میکند که همه آدمهای دنیا آنها را میدانند و میجویند و میستایند. شاید بتوان گفت اکثر این کتابها برای بزرگترهایی است که در گلوگاههای زندگی، گاهی در تشخیص درست و غلطها خطا میکنند. هوشنگ مرادی کرمانی هزاران صفحه کتاب نوشته و قصههای مختلفی را تعریف کرده تا همین یه جمله را به همه ما یادآوری کند که «خوب باشیم، بیغل و غش و واقعی و این تا ابد کافی است». این پیام آنقدر ارزشمند و جهانشمول است که آثار او تاکنون به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. همه نویسندههای انواع کالاهای فرهنگی تلاش میکنند تا با اجتناب از کلیشهها، روی این مفاهیم صحه بگذارند و در این بین آدمهای بسیار کمی موفق میشوند حرفهای تکراری را غیرتکراری بیان کنند. این کار مهارت کسی است که رطب نخورده تا حالا بخواهد منع رطب کند. آدمی که همواره آینهوار و بیغل و غش زیسته. مثل آقای مرادی کرمانی.
در متن کتاب میخوانیم: «فیلمبردار دوربین بر شانه و چشم بر چشمی پیش آمد و عقب رفت. میان جمعیت میرفت. از قاب عکسی که جلوی تابوت بود فیلم گرفت. مُردهی تو قاب پیر بود و سبیل سفید داشت. نگاه میکرد، زنده بود، لبخند غمگین داشت. فیلمبردار تندتند اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند از چشمی دوربین همه چیز و همه کس را خوب ببیند. سالها بود که این صحنهها در قاب آن دوربین نبود، نیامده بود. فیلمبردار اشک میریخت بر مُردهای که نمیشناخت و ندیده بود. در هیچ عروسی، اگر بود در یادش نمانده بود و حالا برای قاب دوربیناش تازه بود. خسته بود از شادمانی هر شب. بیست سال، بیست و دو سال خواب نداشت، شادی تکرار را در قاب دوربین میدید، ثبت میکرد، از فراموشی نجات میداد و خاطره میساخت. بیآنکه خود شاد باشد و لذت ببرد. مُرده روی دست کساناش میرفت. فیلمبردار زار میزد، فیلم میگرفت، چهل و دو سال و هفت ماه داشت. مادرش زنده نبود. آن همه دختر و زن همه جور همه رنگ رنگ به رنگ هر شب توی قاب دوربین تاب خوردند هیچ یک یار او نشد، نبود. حالا توی قاب دختری تپل با چشمهای سیاه جیغ میکشید و بر سر و صورت میزد و هی غش میکرد و قاب را پر کرده بود. نمای نزدیک نزدیک»